Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . کرکی
2 . تار
[صفت]
fuzzy
/ˈfʌzi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fuzzier]
[حالت عالی: fuzziest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
کرکی
پرزدار
مترادف و متضاد
downy
1.I stroked the kitten’s fuzzy back.
1. من پشت کرکی بچه گربه را نوازش کردم.
2
تار
مبهم
1.The photo was a little fuzzy, but I could still make out my mother in it.
1. آن عکس کمی تار بود، اما با این وجود میتوانستم مادرم را در آن تشخیص دهم.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
fuzziness
fuzzed
fuzzbox
fuzz-buster
fuzz
fuzzy logic
fwiw
fyodor dostoevski
fyodor dostoevsky
fyodor dostoyevsky
کلمات نزدیک
fuzz-buster
fuzz
futurology
futuristic
futurism
fyi
g
g'day
gab
gabardine
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان