خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . زندگی کردن
[فعل]
to inhabit
/ɪnˈhæb.ɪt/
فعل گذرا
[گذشته: inhabited]
[گذشته: inhabited]
[گذشته کامل: inhabited]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
زندگی کردن
سکنی گزیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ساکن بودن
سکونت داشتن
formal
مترادف و متضاد
dwell in
live in
occupy
1.Because Sidney qualified, he was allowed to inhabit the vacant apartment.
1. چون "سیدنی" واجد شرایط بود، به او اجازه داده شد تا در آپارتمان خالی زندگی کند.
2.Eskimos inhabit the frigid part of Alaska.
2. اسکیموها در بخش بسیار سرد آلاسکا زندگی میکنند.
3.Many crimes are committed each year against those who inhabit the slum area of our city
3. جنایات زیادی هر ساله علیه افرادی که در بخشهای فقیرنشین شهر ما زندگی می کنند اتفاق میافتد.
تصاویر
کلمات نزدیک
ingénue
ingrid
ingredient
ingratitude
ingratiating
inhabitable
inhabitant
inhabited
inhalation
inhale
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان