خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . سر هم کردن
2 . متصل کردن
[فعل]
to knock together
/nɑːk təˈgɛðər/
فعل گذرا
[گذشته: knocked]
[گذشته: knocked]
[گذشته کامل: knocked]
صرف فعل
1
سر هم کردن
ساختن (با عجله و با بیدقتی)
1.I knocked some bookshelves together from old planks.
1. من از تکه چوبهای قدیمی چند قفسه کتاب سر هم کردم.
2
متصل کردن
وصل کردن
1.The house consists of two cottages knocked together.
1. (آن) خانه متشکل از دو کلبه است که به هم متصل شدهاند.
تصاویر
کلمات نزدیک
knock someone's socks off
knock someone sideways
knock someone dead
knock over
knock out
knock up
knock-down
knock-kneed
knock-on effect
knock-up
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان