خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . سطح
2 . میزان
3 . طبقه
4 . تراز
5 . هموار
6 . مساوی
7 . همسطح
8 . تراز کردن
9 . با خاک یکسان کردن
[اسم]
level
/ˈlev.əl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
سطح
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سطح
مرحلهای
مرحله
مترادف و متضاد
class
classification
degree
level of achievement
1.Students at this level require a lot of help.
1. دانشآموزان در این سطح به کمک زیادی نیاز دارند.
2.This is a course for beginner level students.
2. این دورهای آموزشی برای دانشآموزان سطح مبتدی است.
2
میزان
سطح
low/high level of something
سطح پایین/بالایی از چیزی
1. Chess requires a very high level of concentration.
1. شطرنج به سطح بسیار بالایی از تمرکز نیاز دارد.
2. He achieved a high level of skill as an interpreter.
2. او به عنوان یک مترجم به میزان بالایی از مهارت رسید.
3. The level of radiation in the atmosphere is really very small.
3. سطح تشعشع در اتمسفر واقعا خیلی کم است.
3
طبقه
1.The library is all on one level.
1. کتابخانه کلا در یک طبقه است.
2.This building has a multi-level parking lot.
2. این ساختمان یک پارکینگ چند طبقه دارد.
4
تراز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تراز
1.The tables are not on a level.
1. میزها در یک تراز نیستند.
[صفت]
level
/ˈlev.əl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: leveler]
[حالت عالی: levelest]
5
هموار
صاف
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تراز
مسطح
1.The floor isn't level.
1. کف زمین هموار نیست.
2.We had reached level ground.
2. ما به زمین هموار رسیده بودیم.
6
مساوی
برابر
1.The two teams finished level on points.
1. دو تیم با امتیازهای مساوی تمام کردند.
level with something
مساوی با چیزی
The two teams are level with 40 points each.
هر دو تیم با داشتن هر کدام 40 امتیاز، مساوی هستند.
7
همسطح
همتراز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
همسطح
level with something
تا جایی رسیدن [همسطح چیزی رسیدن]
1. His head is level with his mother’s shoulder.
1. سر او همسطح شانه مادرش است [سر او تا شانه مادرش میرسد].
2. The car backed rapidly until it was level with me.
2. ماشین به سرعت دندهعقب گرفت تا جایی که همتراز من قرار گرفت.
[فعل]
to level
/ˈlev.əl/
فعل گذرا
[گذشته: leveled]
[گذشته: leveled]
[گذشته کامل: leveled]
صرف فعل
8
تراز کردن
مسطح کردن، میزان کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تسطیح کردن
هموار کردن
to level something
چیزی را تراز کردن
1. Contractors started leveling the ground for the new power station.
1. پیمانکارها شروع به تراز کردن زمین برای کارخانه برق جدید کردند.
2. If you're laying tiles, the floor will need to be leveled first.
2. اگر دارید کاشی میچینید، ابتدا زمین باید تراز شود.
9
با خاک یکسان کردن
کوبیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تخریب کردن
با خاک یکسان کردن
to level something
چیزی را با خاک یکسان کردن
1. Bulldozers are now waiting to level their home.
1. بولدوزدرها همین الان منتظرند تا خانه آنها رو بکوبند.
2. The blast leveled several buildings in the area.
2. انفجار چندین ساختمان در منطقه را با خاک یکسان کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
levee
leukemia
leucocyte
leucanthemum
let’s talk to him.
level crossing
level off
level playing-field
level with
level-headed
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان