خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . نابسامانی
2 . گیجی
3 . گیج کردن
[اسم]
muddle
/ˈmʌdəl/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
نابسامانی
درهم و برهمی
مترادف و متضاد
mess
1.The finances were in a muddle.
1. امور مالی در (وضعیت) نابسامانی بود.
2
گیجی
سردرگمی، آشفتگی، پریشانی
1.I was in such a muddle that I couldn’t find anything.
1. به قدری در گیجی به سر میبردم که نتوانستم هیچ چیزی پیدا کنم.
[فعل]
to muddle
/ˈmʌdəl/
فعل گذرا
[گذشته: muddled]
[گذشته: muddled]
[گذشته کامل: muddled]
صرف فعل
3
گیج کردن
سردرگم کردن
1.Stop it! You're muddling him.
1. تمامش کن! داری او را گیج میکنی.
تصاویر
کلمات نزدیک
mudbrick
mud
mucus
mucous membrane
mucous
muddle through
muddled
muddy
muddy water
mudflap
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان