خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . وارد کردن
2 . وارد بندر شدن
3 . نصب کردن
[فعل]
to put in
/pʊt ɪn/
فعل گذرا
[گذشته: put in]
[گذشته: put in]
[گذشته کامل: put in]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
وارد کردن
مترادف و متضاد
enter
to put in the code
وارد کردن رمز
2
وارد بندر شدن
وارد بندرگاه شدن
1.They put in at Lagos for repairs.
1. آنها برای تعمیرات وارد بند لاگوس شدند.
3
نصب کردن
مترادف و متضاد
install
to put something in
چیزی را نصب کردن
1. I've just had central heating put in.
1. بهتازگی دادم سیستم گرمایشی جدید نصب کنند.
2. We're having a new shower put in.
2. دادیم یک دوش جدید نصب کنند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
put forward
put down
behind bars
put back
put away
put off
put on
put on airs
put out
put over
کلمات نزدیک
put forward
put forth
put emphasis on
put down
put by
put into
put into practice
put into words
put it briefly
put it in high gear
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان