خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . (آرایش) کردن
2 . پوشیدن
3 . گذاشتن (فیلم و موسیقی)
4 . وزن اضافه کردن
5 . نمایش اجرا کردن
6 . روشن کردن
7 . به حساب زدن
8 . گوشی تلفن را به کسی دادن
9 . سربهسر گذاشتن
10 . فراهم کردن
11 . وانمود کردن
12 . افزودن
13 . روی چیزی شرط بستن
14 . (غذا و...) آماده کردن
[فعل]
to put on
/pʊt ɑn/
فعل گذرا
[گذشته: put on]
[گذشته: put on]
[گذشته کامل: put on]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
(آرایش) کردن
(کرم و...) زدن
to put make up on
آرایش کردن
Is there a mirror somewhere? I need to put my makeup on.
آینه این دوروبر نیست؟ باید آرایش کنم.
to put something on
چیزی (به صورت/پوست و...) زدن
Did you put on suntan lotion?
آیا تو لوسیون برنزهکننده زدی؟
2
پوشیدن
گذاشتن (هدفون و...)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پا کردن
پوشیدن
تن کردن
دست کردن
پوشیدن لباس
مترادف و متضاد
dress
take off
to put something on
چیزی پوشیدن
1. Hurry up! Put your shoes on!
1. زودباش! کفشهایت را بپوش!
2. Put your coat on - it's cold outside.
2. پالتویت را بپوش؛ بیرون سرد است.
3
گذاشتن (فیلم و موسیقی)
مترادف و متضاد
play
to put music/movie ... on
موسیقی/فیلم و... گذاشتن
1. The DJ put on a techno number.
1. دیجی یک آهنگ تکنو گذاشت.
2. Would you mind if I put some music on?
2. میتوانم موسیقی بگذارم؟
4
وزن اضافه کردن
to put on weight
وزن اضافه کردن
She put on about 10 pounds.
او حدود 10 پوند وزن اضافه کردهاست.
5
نمایش اجرا کردن
برگزار کردن (مسابقه و...)
to put on something
چیزی را اجرا کردن
1. The local drama club is putting on ‘Macbeth’.
1. باشگاه محلی تئاتر نمایش "مکبث" را اجرا میکند.
2. They're putting on 'Hamlet' next week
2. آنها هفته بعد "هملت" را اجرا میکنند.
6
روشن کردن
to put something on
چیزی را روشن کردن
1. I put on the TV.
1. من تلویزیون را روشن کردم.
2. Put the lights on.
2. چراغها را روشن کن.
7
به حساب زدن
روی حساب آوردن، به بدهی اضافه کردن
to put something on one's credit card
چیزی را به حساب کارت اعتباری کسی زدن
Would you like to put this on your credit card?
میخواهید این را به حساب کارت اعتباریتان بزنید؟
8
گوشی تلفن را به کسی دادن
to put somebody on
گوشی تلفن را به کسی دادن
Hi, Dad. Can you put Nicky on?
سلام بابا. گوشی تلفن را به "نیکی" میدهی؟
9
سربهسر گذاشتن
دست انداختن
to put somebody on
سربهسر کسی گذاشتن
Oh, come on, you know I was only putting you on.
آه بیخیال، میدانی که فقط داشتم سربهسرت میگذاشتم.
10
فراهم کردن
to put on something
چیزی را فراهم کردن
The city is putting on extra buses during the summer.
شهر [شهرداری] دارد اتوبوسهای اضافهای را برای تابستان فراهم میکند.
11
وانمود کردن
ادای چیزی را در آوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وانمود کردن
1.He put on an American accent.
1. او ادای لهجه آمریکایی را درآورد.
to put it on
وانمود کردن
I don't think she was hurt. She was just putting it on.
فکر نمیکنم که او آسیب دیده بود. او فقط داشت وانمود میکرد.
12
افزودن
اعمال کردن، مالیات بستن
to put something on something
چیزی به چیزی افزودن
The government has put ten pence on the price of twenty cigarettes.
دولت 10 پنس به قیمت 20 تا [یک پاکت] سیگار افزودهاست.
13
روی چیزی شرط بستن
to put something on somebody/something
چیزی روی کسی/چیزی شرطبندی کردن
I put £5 on him to win.
من 5 پوند روی پیروزی او شرط بستم.
14
(غذا و...) آماده کردن
درست کردن
to put something on
چیزی را آماده کردن/درست کردن
1. I just need to put the potatoes on.
1. من فقط باید سیبزمینیها را آماده کنم.
2. She put on a wonderful meal for us.
2. او غذای خوبی برای ما درست کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
put off
put it in high gear
put it briefly
put into words
put into practice
put on a burst of speed
put on probation
put on the brakes
put on the dog
put on the lid of the saucepan, please.
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان