خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . عقل (سلیم)
[اسم]
senses
/ˈsɛnsɪz/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
عقل (سلیم)
to bring someone to their senses
کسی را سر عقل آوردن
If she threatens to leave, it should bring him to his senses.
اگر او تهدید به رفتن کند، این باید او را سر عقل بیاورد.
to come to one's senses
سر عقل آمدن
He waited for Dora to come to her senses and return.
او صبر کرد تا "دورا" سر عقل بیاید و برگردد.
to be out of one's senses
دیوانه بودن
Are you out of your senses? You'll be killed!
دیوانهای؟ کشته خواهی شد!
to take leave of one's senses
دیوانه شدن
Why does she want to marry him? She must have taken leave of her senses.
چرا میخواهد با او ازدواج کند؟ باید دیوانه شده باشد.
تصاویر
کلمات نزدیک
senseless
sense of humor
sense of belonging
sense of appreciation
sense
sensibility
sensible
sensibly
sensitive
sensitivity
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان