1 . چیز 2 . آت و آشغال (غذا و ...) 3 . چرندیات 4 . وسایل (شخصی) 5 . جزء اصلی 6 . شکم‌پر کردن (مرغ و ...) 7 . چپاندن 8 . پرکردن 9 . شکم را (با غذا) پرکردن 10 . تاکسیدرمی کردن
[اسم]

stuff

/stʌf/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 چیز چیزها، اجناس، کار، وسایل

معادل ها در دیکشنری فارسی: چیز
informal
مترادف و متضاد items material substance things
  • 1.Could you move all that stuff off the table?
    1. می‌توانی آن همه وسایل را از روی میز برداری؟
  • 2.I prefer to buy stuff in sales.
    2. من ترجیح می‌دهد در حراجی وسیله بخرم.
  • 3.This wine is good stuff.
    3. این شراب، چیز خوبی است.
and stuff (like that)
و چیزهایی از این قبیل
  • They sell stationery and stuff like that.
    آنها لوازم‌التحریر و چیزهایی از این قبیل می‌فروشند.
stuff to do
کار برای انجام دادن
  • I’ve got a lot of stuff to do this weekend.
    این آخر هفته کلی کار برای انجام دادن دارم.
camping stuff
وسایل اردو
  • We'll have to carry all our camping stuff.
    باید تمام وسایل اردویمان را حمل کنیم.
sticky stuff
چیز چسبناک
  • There's sticky stuff all over the chair.
    چیز چسبناکی روی همه جای صندلی است.

2 آت و آشغال (غذا و ...)

informal
مترادف و متضاد junk
  • 1.How can you expect me to eat this stuff?
    1. چطور از من انتظار داری این آت و آشغال را بخورم؟
  • 2.I don't know how you can eat that stuff!
    2. نمی‌دانم چطوری می‌توانی آن آت و آشغال را بخوری!

3 چرندیات مزخرفات، چرت و پرت

informal
مترادف و متضاد nonsense
  • 1.I don't believe in all that stuff about ghosts.
    1. من به آن همه چرندیات درباره ارواح اعتقاد ندارم.
  • 2.She actually believed that stuff he told her.
    2. او واقعاً آن چرندیاتی را که او بهش گفت، باور کرد.

4 وسایل (شخصی) مال، دارایی

معادل ها در دیکشنری فارسی: اسباب
informal
مترادف و متضاد belongings possessions
  • 1.Don't touch that! That's my stuff.
    1. به آن دست نزن! مال من [وسایل شخصی من] است.
  • 2.He took his stuff and went.
    2. او وسایلش را برداشت و رفت.
  • 3.Where's all my stuff?
    3. وسایلم کجاست؟

5 جزء اصلی بخش اصلی، ویژگی اصلی

  • 1.The trip was magical, the stuff of dreams.
    1. آن سفر سحرآمیز بود، ویژگی اصلی رویاها.
[فعل]

to stuff

/stʌf/
فعل گذرا
[گذشته: stuffed] [گذشته: stuffed] [گذشته کامل: stuffed]

6 شکم‌پر کردن (مرغ و ...)

مترادف و متضاد fill
to stuff something
چیزی را شکم‌پر کردن
  • Are you going to stuff the turkey?
    آیا می‌خواهی بوقلمون را شکم‌پر کنی؟

7 چپاندن فرو کردن، گذاشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چپاندن
مترادف و متضاد ram shove thrust
to stuff something + adv./prep.
چیزی را (در جایی) چپاندن
  • 1. He took the money quickly and stuffed it into his pocket.
    1. او سریع پول را گرفت و آن را در جیبش چپاند.
  • 2. Robyn quickly stuffed clothes into a bag.
    2. "رابین" سریع لباس‌ها را داخل یک ساک چپاند.
  • 3. She stuffed the money under a cushion.
    3. او پول را زیر یک بالشتک چپاند.
to stuff something in/into/under... something
چیزی را در/داخل/زیر چیزی گذاشتن/فرو کردن
  • She had 500 leaflets to stuff into envelopes.
    او 500 بروشور داشت که باید داخل پاکت می‌گذاشت.

8 پرکردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: آکندن
مترادف و متضاد fill
to stuff something with something
چیزی را با چیزی پرکردن
  • The pillow was stuffed with feathers.
    بالش با پَر پرشده بود.
to stuff something
چیزی را پرکردن
  • The fridge is stuffed to bursting.
    یخچال تا حد ترکیدن پرشده‌است.

9 شکم را (با غذا) پرکردن بیش از حد غذا خوردن، پرخوری کردن

to stuff somebody/oneself
شکم کسی/خود را با غذا پرکردن
  • He sat at the table stuffing himself.
    او سر میز نشست و شک خود را با غذا پرکرد.
to stuff somebody/oneself with something
شکم کسی/خود را با چیزی پرکردن
  • Don't stuff the kids with chocolate before their dinner.
    شکم بچه‌ها را قبل از شامشان با شکلات پر نکن.

10 تاکسیدرمی کردن

to stuff something
چیزی را تاکسیدرمی کردن
  • He took the bird to a taxidermist to be stuffed.
    او آن پرنده را پیش یک تاکسیدرمیست برد تا تاکسیدرمی شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان