1 . خوردن (به چیزی) 2 . از فهرست پرواز خارج کردن (به دلیل رزرو بیش از حد) 3 . برآمدگی (در اثر ضربه) 4 . دست‌انداز (جاده) 5 . صدا (برخورد چیزی) 6 . تصادف جزیی
[فعل]

to bump

/bʌmp/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: bumped] [گذشته: bumped] [گذشته کامل: bumped]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خوردن (به چیزی) برخورد کردن، کوبیدن

مترادف و متضاد hit
  • 1.I bumped my head on the shelf as I stood up.
    1. وقتی ایستادم سرم را به تاقچه [قفسه] کوبیدم [سرم به تاقچه کوبیده شد].
  • 2.She bumped into his tray.
    2. او به سینی او برخورد کرد.
to bump against somebody/something
به کسی/چیزی برخورد کردن [خوردن]
  • I ran after him, bumping against people in my hurry.
    من دنبال او دویدم و به خاطر عجله‌ام به مردم می‌خوردم.
to bump into somebody/something
به کسی/چیزی برخورد کردن [خوردن]
  • In the dark I bumped into a chair.
    در تاریکی به یک صندلی خوردم.
to bump something on something
چیزی را به چیزی کوبیدن
  • She bumped her arm on the table.
    او دستش را به میز کوبید.

2 از فهرست پرواز خارج کردن (به دلیل رزرو بیش از حد) در پرواز دیگری جا دادن

to bump somebody
کسی را در پرواز دیرتری جا دادن
  • 1. The airline apologized and bumped us up to first class.
    1. هواپیمایی معذرت خواهی کرد و ما را در پرواز درجه یک جا داد.
  • 2. The plane was overbooked so I was bumped to a later flight.
    2. آن هواپیما بیش از حد رزرو شده بود، بنابراین، به من در پرواز دیرتری جا داده شد.
[اسم]

bump

/bʌmp/
قابل شمارش

3 برآمدگی (در اثر ضربه) قلمبه‌شدگی (در اثر ضربه)

معادل ها در دیکشنری فارسی: آماس برآمدگی پف
to have a bump on something
روی چیزی برآمدگی داشتن
  • 1. How did you get that bump on your forehead?
    1. چطور آن برآمدگی روی پیشانی‌ات ایجاد شد؟
  • 2. I have a bump on my head.
    2. روی سرم یک برآمدگی هست.

4 دست‌انداز (جاده) برآمدگی

معادل ها در دیکشنری فارسی: دست‌انداز گرده‌ماهی
to hit a bump
با دست‌انداز برخورد کردن
  • The car hit a bump in the road.
    آن اتومبیل با دست‌اندازی در جاده برخورد کرد.
a bump in the road
دست‌انداز در جاده
  • Her bicycle hit a bump in the road and threw her off.
    دوچرخه‌اش با یک دست‌انداز در جاده برخورد کرد و او را به زمین پرت کرد.

5 صدا (برخورد چیزی)

with a bump
با صدا
  • He fell and hit the ground with a bump.
    او افتاد و با صدایی به زمین برخورد کرد.
loud bumps
صداهای بلند
  • We could hear loud bumps from upstairs where the children were playing.
    ما می‌توانستیم صداهای بلندی از طبقه بالا جایی که بچه‌ها بازی می‌کردند بشنویم.

6 تصادف جزیی برخورد جزیی

  • 1.Small children often cry after a minor bump.
    1. بچه‌های کوچک معمولا بعد از برخوردهای ریز گریه می‌کنند.
to have a bump
تصادف جزئی داشتن
  • I had a bump in the car earlier, but it wasn’t serious.
    من مدتی قبل یک برخورد جزئی با اتومبیل داشتم، اما چیز جدی نبود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان