[فعل]

to convey

/kənˈveɪ/
فعل گذرا
[گذشته: conveyed] [گذشته: conveyed] [گذشته کامل: conveyed]

1 منتقل کردن رساندن، فهماندن، بیان کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انتقال دادن منتقل کردن
مترادف و متضاد communicate
to convey something
چیزی را بیان کردن
  • The color red conveys a sense of energy and strength.
    رنگ قرمز مفهومی از انرژی و قدرت را بیان می‌کند.
to convey something to somebody
چیزی را به کسی منتقل کردن/رساندن
  • 1. He was able to convey his message to the audience with ease.
    1. او قادر بود که پیامش را به آسانی به مخاطب منتقل کند.
  • 2. The manager of the store conveyed his displeasure directly to the workers.
    2. مدیر فروشگاه نارضایتی خود را مستقیم به کارگران رساند.
to convey how/what…
فهماندن اینکه چقدر/چه و...
  • He tried desperately to convey how urgent the situation was.
    او به شدت تلاش کرد تا بفهماند موقعیت چقدر اضطراری است.
to convey that…
بیان کردن اینکه...
  • She did not wish to convey that they were all at fault.
    او دوست نداشت بیان کند که آنها همگی مقصر بودند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان