1 . راهنمایی کردن 2 . برتری داشتن (در مسابقه) 3 . رهبری کردن 4 . ختم شدن 5 . منجر شدن 6 . داشتن (زندگی به‌خصوص) 7 . آغاز کردن 8 . دست را شروع کردن (ورق‌بازی) 9 . اصلی 10 . پیشتازی 11 . سرنخ 12 . سرب (شیمی) 13 . قلاده 14 . نقش اصلی (فیلم، نمایش و ...) 15 . الگو
[فعل]

to lead

/liːd/
فعل گذرا
[گذشته: led] [گذشته: led] [گذشته کامل: led]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 راهنمایی کردن هدایت کردن، (راه را) نشان دادن

مترادف و متضاد guide show follow
to lead someone someplace
کسی را به جایی راهنمایی کردن
  • She led them down the hall.
    او، آنها را به انتهای سالن راهنمایی کرد.
to lead the way
راه را نشان دادن
  • The receptionist led the way to the boardroom.
    منشی، راه اتاق هیئت مدیره را نشان داد.
to lead somebody to/into ... something
کسی را به ... هدایت کردن
  • A nurse took her arm and led her to a chair.
    یک پرستار دستش را گرفت و او را به سمت یک صندلی هدایت کرد.

2 برتری داشتن (در مسابقه) پیشتاز بودن، جلو بودن

مترادف و متضاد be ahead
  • 1.After thirty minutes they were leading by two goals.
    1. پس از سی دقیقه، آنها با دو گل برتری داشتند.
  • 2.Who's leading in the race?
    2. چه کسی در مسابقه پیشتاز است؟

3 رهبری کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: رهبری کردن
مترادف و متضاد head follow
  • 1.If you lead, I'll follow.
    1. اگر تو رهبری کنی، من اطاعت می‌کنم.
to lead somebody/something
کسی/چیزی را رهبری کردن
  • 1. I've asked Gemma to lead the group.
    1. از "جما" خواستم که گروه را رهبری کند.
  • 2. Who will lead the party in the next election?
    2. چه کسی این حزب را در انتخابات بعدی رهبری خواهد کرد؟

4 ختم شدن منتهی شدن

to lead (+ adv./prep.) someplace
به جایی ختم شدن/منتهی شدن
  • 1. The corridor led into a spacious living room.
    1. آن راهرو به یک اتاق نشیمن بزرگ ختم می‌شد.
  • 2. The road led away from the house directly to the lake.
    2. این جاده از آن خانه مستقیماً به دریاچه منتهی می‌شد.
  • 3. This path leads to the river.
    3. این مسیر، به رودخانه ختم می‌شود.
  • 4. Which door leads to the yard?
    4. کدام در به حیاط ختم می‌شود؟

5 منجر شدن سبب شدن، موجب شدن

مترادف و متضاد bring about cause result in
to lead to something
به چیزی منجر شدن/موجب چیزی شدن
  • 1. Eating too much sugar can lead to health problems.
    1. خوردن بیش از حد شکر می‌تواند موجب مشکلاتی برای سلامتی شود.
  • 2. Smoking can lead to heart disease.
    2. سیگار کشیدن می‌تواند به بیماری قلبی منجر شود.
  • 3. The events eventually led to war.
    3. آن اتفاقات در نهایت منجر به جنگ شد.
to lead somebody (to something)
منجر شدن (به چیزی)
  • What led you to this conclusion?
    چه چیزی منجر شدن به این نتیجه برسی؟
to lead somebody to do something
موجب انجام کاری توسط کسی شدن
  • Circumstances eventually led her to train as a doctor.
    شرایط نهایتاً موجب شدند که او به‌عنوان یک پزشک آموزش ببیند [برای پزشکی آموزش ببیند].

6 داشتن (زندگی به‌خصوص) تجربه کردن

مترادف و متضاد experience have live
to lead a ... life
زندگی ... داشتن
  • 1. I tried to lead as normal a life as possible.
    1. من سعی کردم تا جای ممکن یک زندگی عادی داشته باشم.
  • 2. They lead a very busy life.
    2. آن‌ها زندگی بسیار پرمشغله‌ای دارند.

7 آغاز کردن شروع کردن، آغاز شدن

مترادف و متضاد begin start end
to lead with something
با چیزی آغاز شدن
  • The radio news led with the murder.
    اخبار رادیو با (خبر) آن قتل آغاز شد.
to lead something
چیزی را شروع کردن
  • 1. The recent economic recovery was almost entirely led by exports.
    1. بهبود اقتصادی اخیر، تقریباً کاملاً توسط کارشناسان آغاز شد.
  • 2. They are waiting for an expansion of world trade to lead a recovery.
    2. آن‌ها در انتظار گسترش تجارت جهانی هستند تا یک بهبودی (اقتصادی) را شروع کنند.

8 دست را شروع کردن (ورق‌بازی) انداختن (ورق)، برداشتن (ورق)

  • 1.It's your turn to lead.
    1. نوبت توست که دست را شروع کنی.
to lead something
دست را با چیزی شروع کردن/چیزی را انداختن
  • He led the ten of clubs.
    او دست را با ده گشنیز شروع کرد [او ده گشنیز را انداخت].
[صفت]

lead

/liːd/
غیرقابل مقایسه

9 اصلی

مترادف و متضاد leading main supporting
to play the lead role
نقش اصلی را بازی کردن
  • Who played the lead role?
    چه کسی نقش اصلی را بازی کرد؟
lead singer
خواننده اصلی
  • Kurt Cobain was the lead singer of Nirvana.
    "کُرت کوبِین" خواننده اصلی "نیروانا" بود.
[اسم]

lead

/liːd/
غیرقابل شمارش

10 پیشتازی پیشگامی، جایگاه اول

مترادف و متضاد advantage first first position leading
  • 1.The whole family walked down to the beach, with Mom in the lead.
    1. با پیشگامی مامان، کل خانواده به سمت ساحل قدم زدند.
to take the lead in something
در چیزی جایگاه اول را به‌دست آوردن
  • She took the lead in the second lap.
    او در دور دوم (مسابقه) جایگاه اول را به‌دست آورد.
to be in/into the lead
در جایگاه اول بودن
  • For the first time in the race Harrison is in the lead.
    برای اولین بار در مسابقه "هریسون" در جایگاه اول است.
to hold/lose the lead
پیشتازی خود را حفظ کردن/از دست دادن
  • A runner from Kenya holds the lead.
    دونده‌ای از کنیا پیشتازی خود را حفظ می‌کند.
to have/hold a lead of
پیشتازی داشتن (در مسابقه)
  • He has a lead of about ten minutes and is expected to win the race.
    او پیشتازی ده دقیقه‌ای دارد و انتظار می‌رود (که) برنده مسابقه شود.
to increase/widen/extend your lead
پیشگامی خود را افزایش دادن/گسترش دادن/توسعه دادن
  • Liverpool look to extend lead.
    (تیم) لیورپول به دنبال این است که پیشگامی خود را توسعه دهد.

11 سرنخ

معادل ها در دیکشنری فارسی: سرنخ
مترادف و متضاد clue tip
to find/follow up a lead
سرنخ پیدا کردن/دنبال کردن
  • The police will follow up all possible leads.
    پلیس تمام سرنخ‌های ممکن را دنبال خواهد کرد.
lead on something
سرنخ در رابطه با چیزی
  • I've found a new lead on the murder case.
    سرنخ جدیدی در رابطه با آن پرونده قتل پیدا کرده‌ام.

12 سرب (شیمی)

معادل ها در دیکشنری فارسی: سرب سربی
  • 1.Lead is a bluish-white lustrous metal.
    1. سرب فلز سفید مایل به آبی براقی است.
  • 2.Lead is a soft, gray metal that is very heavy.
    2. سرب، فلز نرم خاکستری رنگی است که بسیار سنگین است.

13 قلاده

مترادف و متضاد leash
  • 1.Dogs must be kept on a lead in the park.
    1. سگ‌ها در پارک باید به قلاده وصل باشند.
  • 2.Our dog knows exactly where the lead is and nudges it with his nose when he'd like to go for a walk.
    2. سگ ما دقیقا می‌داند که قلاده کجاست و وقتی که دوست دارد به پیاده‌روی برود، آن را با پوزه‌اش هل می‌دهد.

14 نقش اصلی (فیلم، نمایش و ...) نقش اول، بازیگر نقش اصلی، بازیگر نقش اول

مترادف و متضاد leading role star
  • 1.He still looked like a romantic lead.
    1. او هنوز شبیه یک بازیگر نقش اول رومانتیک بود.
to have the lead in something
نقش اصلی را در چیزی داشتن
  • She had the lead in a new film.
    او نقش اصلی را در یک فیلم جدید داشت.
to play the lead
نقش اول را بازی کردن
  • Who is playing the lead?
    چه کسی نقش اول را بازی می‌کند؟

15 الگو سرمشق، نمونه

مترادف و متضاد example
to follow someone's lead
الگوی کسی را دنبال کردن
  • If one bank raises interest rates, all the others will follow their lead.
    اگر یک بانک، نرخ‌های بهره را افزایش دهد، همه (بانک‌های) دیگر الگوی آن را دنبال می‌کنند.
to take one's lead from someone
از کسی الگو گرفتن
  • You go first. I'll take my lead from you.
    تو اول برو. من از تو الگو می‌گیرم.
to take the lead
الگو شدن [اول اقدام کردن]
  • If we take the lead in this, others may follow.
    اگر ما در این مسئله الگو شویم، دیگران ممکن است دنبال کنند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان