خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . وقفه
[اسم]
l'interruption
/ɛ̃teʀypsjɔ̃/
قابل شمارش
مونث
1
وقفه
1.Il a travaillé sans interruption pour finir à temps.
1. او برای به موقع تمام کردن، بیوقفه کار کرد.
2.La pluie a provoqué l'interruption de ce match de tennis.
2. باران باعث وقفه در این مسابقهی تنیس شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
interrupteur
interrompre
interroger
interrogatoire
interrogation
interruption volontaire de grossesse
intersection
interstice
intervalle
intervenir
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان