[فعل]

to assume

/əˈsum/
فعل گذرا
[گذشته: assumed] [گذشته: assumed] [گذشته کامل: assumed]

1 فرض کردن پنداشتن، فکر کردن، تصور کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انگاشتن فرض کردن
مترادف و متضاد presume suppose
to assume something
چیزی را تصور کردن
  • Don't always assume the worst.
    همیشه بدترین (چیزها) را تصور نکن.
to assume that…
فرض کردن که...
  • I assumed that you knew each other.
    فرض کردم که همدیگر را می‌شناسید.
it is assumed (that)…
پنداشته می‌شود که...
  • It is generally assumed that stress is caused by too much work.
    معمولا پنداشته می‌شود که استرس توسط کار بسیار زیاد ایجاد می‌شود.
to assume somebody/something to be/have something
فکر کردن که کسی/چیزی ...بودن [داشتن]
  • I had assumed him to be a Belgian.
    من فکر می‌کردم او بلژیکی باشد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان