[فعل]

to calculate

/ˈkælkjəˌleɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: calculated] [گذشته: calculated] [گذشته کامل: calculated]

1 محاسبه کردن حساب کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چرتکه انداختن حساب کردن محاسبه کردن
مترادف و متضاد assess compute estimate work out
  • 1.I used an abacus to calculate my average.
    1. من از چرتکه برای محاسبه معدلم استفاده کردم.
  • 2.In order to see how expensive the car was, the buyer calculated the tax and other charges.
    2. خریدار برای اینکه ببیند ماشین چقدر پرهزینه است مالیات و سایر مخارج را محاسبه کرد.
  • 3.The cook had to calculate the number of diners to see whether he could decrease his order for meat.
    3. آشپز می‌بایست تعداد مهمان‌ها را حساب کند تا ببیند آیا می‌تواند سفارش گوشت را کمتر کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان