Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . واضح
2 . صاف (آسمان، پوست و...)
3 . باز
4 . شفاف
5 . بیشک و شبهه
6 . مبرا
7 . راحت
8 . خالص (سود)
9 . کامل
10 . جمع کردن
11 . صاف شدن (آسمان و ...)
12 . قطع کردن درختهای جنگل
13 . دور کردن (توپ از محوطه جریمه خودی در فوتبال)
14 . تسویه کردن (بدهی)
15 . باز کردن (جا، فضا و...)
16 . باز شدن (راه، جاده و...)
17 . تخلیه کردن
18 . ناپدید شدن
19 . تبرئه کردن
20 . اجازه دادن
21 . پاس کردن (چک)
22 . بهدست آوردن (پول)
23 . از بالا عبور کردن (بدون تماس)
24 . دور
25 . تا انتهای
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[صفت]
clear
/klɪr/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: clearer]
[حالت عالی: clearest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
واضح
قابل فهم، آشکار، مبرهن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
واضح
شمرده
صریح
معلوم
مبرهن
گویا
بارز
مترادف و متضاد
intelligible
understandable
visible
cloudy
incoherent
1.Are these instructions clear enough?
1. آیا این دستورالعملها به میزان کافی قابل فهم هستند؟
2.Your meaning needs to be clear.
2. منظورتان باید قابل فهم باشد.
to make oneself clear
منظور خود را واضح بیان کردن
This behavior must stop—do I make myself clear?
این رفتار باید متوقف شود؛ منظورم را واضح بیان میکنم؟
to make something clear
چیزی را واضح کردن
Can we make the sound any clearer?
میتوانیم صدا را واضحتر کنیم؟
clear to somebody (that)…
برای کسی واضح بودن که...
It was quite clear to me that she was lying.
کاملاً برای من واضح بود که او داشت دروغ میگفت.
cleat that ...
واضح بودن که...
It's clear that she's not interested.
واضح [مبرهن] است که او علاقهمند نیست.
clear what/how/whether...
واضح بودن چه/چگونه/آیا و...
It is not clear what they want us to do.
واضح نیست آنها چه کاری از ما میخواهند.
2
صاف (آسمان، پوست و...)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
صاف
مترادف و متضاد
bright
cloudless
spot-free
sunny
unblemished
cloudy
pimply
spotty
a clear sky/day
آسمان/روز (باهوای) صاف
On a clear day you can see France.
در یک روز (باهوای) صاف میتوانید فرانسه را ببینید.
a clear skin
پوست صاف
She had a wonderful clear skin.
او پوست صاف فوقالعادهای داشت.
3
باز
خالی (از چیزی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
باز
مترادف و متضاد
unblocked
unobstructed
obstructed
clear of something
خالی از چیزی
1. All exits must be kept clear of baggage.
1. تمام خروجیها باید خالی از بار باشند.
2. Most roads are now clear of snow.
2. اکثر جادهها هماکنون خالی از برف است [اکثر جادهها هماکنون باز هستند].
clear head
ذهن باز
In the morning, with a clear head, she would tackle all her problems.
صبح، با ذهنی باز، او با تمام مشکلاتش مقابله میکند.
4
شفاف
معادل ها در دیکشنری فارسی:
شفاف
مترادف و متضاد
transparent
cloudy
vague
clear glass/water/liquid/cellophane
شیشه/آب/مایع/سلیفون شفاف
1. Drinking water should be a clear colorless liquid.
1. آب آشامیدنی باید یک مایع شفاف بیرنگ باشد.
2. The water in the lake is so clear that you can see the bottom.
2. آب برکه آنقدر شفاف است که میتوانی کف (آن) را ببینی.
5
بیشک و شبهه
مطمئن، قاطع، عاری از ابهام
مترادف و متضاد
certain
doubtful
uncertain
1.My memory is not clear on that point.
1. حافظه من در آن مسئله قاطع نیست.
clear about/on something
مطمئن درباره چیزی
Are you clear about the arrangements for tomorrow?
آیا درباره برنامههای فردا مطمئن هستی؟
6
مبرا
خلاص
مترادف و متضاد
free
relieved
1.They were still not clear of all suspicion.
1. آنها هنوز از تمام سوءظنها مبرا نبودند.
2.We are finally clear of debt.
2. ما بالاخره از بدهی خلاص شدیم.
7
راحت
آسوده
مترادف و متضاد
untroubled
unworried
troubled
clear conscience
وجدان آسوده/راحت
I left the house with a clear conscience.
من خانه را با وجدانی آسوده ترک کردم.
8
خالص (سود)
مترادف و متضاد
net
1.They had made a clear profit of $2,000.
1. آنها 2 هزار دلار سود خالص بهدست آورده بودند.
9
کامل
تمام
مترادف و متضاد
complete
entire
full
partial
1.I need three clear weeks to work on this project.
1. من به سه هفته کامل برای کار کردن روی این پروژه نیاز دارم.
[فعل]
to clear
/klɪr/
فعل گذرا
[گذشته: cleared]
[گذشته: cleared]
[گذشته کامل: cleared]
صرف فعل
10
جمع کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پاک کردن
زدودن
مترادف و متضاد
remove
to clear something
چیزی را جمع کردن
1. I had cleared my desk before I left.
1. قبل از اینکه بروم، میزم را جمع کرده بودم.
2. I'll make the coffee if you'll clear the table.
2. من قهوه درست میکنم، اگر تو میز را جمع کنی.
3. Karen cleared the dirty plates.
3. «کارن» ظرفهای کثیف را جمع کرد.
11
صاف شدن (آسمان و ...)
باز شدن، زلال شدن (مایعات)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
صاف شدن
مترادف و متضاد
become transparent
clear up
1.The muddy water slowly cleared.
1. آب گلی کمکم زلال [صاف] شد.
the sky/the weather ... clears
صاف شدن آسمان/هوا و...
1. It rained in the morning, but in the afternoon the sky cleared.
1. صبح باران بارید، اما بعد از ظهر آسمان صاف شد.
2. The sky cleared after the storm.
2. آسمان پس از طوفان صاف شد.
12
قطع کردن درختهای جنگل
ساخت فضای باز
1.How much does it cost to clear 1 hectare of wooded land?
1. هزینه ساخت یک هکتار فضای باز از زمین جنگلی چقدر است؟
13
دور کردن (توپ از محوطه جریمه خودی در فوتبال)
دور شدن
14
تسویه کردن (بدهی)
صاف کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
صاف کردن
مترادف و متضاد
pay off
settle
to clear something
چیزی را تسویه کردن/صاف کردن
1. At the moment I'm clearing debts.
1. در حال حاضر دارم بدهیها را صاف میکنم.
2. I've cleared your debts.
2. من بدهیهای تو را تسویه کردهام.
15
باز کردن (جا، فضا و...)
خالی کردن
مترادف و متضاد
empty
free
block
1.The streets had been cleared of snow.
1. خیابانها از برف باز شده بود.
to clear something
چیزی (را) باز کردن/خالی کردن
1. I went for a walk to clear my head.
1. برای پیادهروی رفتم تا ذهنم را خالی کنم.
2. She cleared a space on the sofa for him to sit down.
2. او برایش روی مبل جا باز کرد تا بنشیند.
16
باز شدن (راه، جاده و...)
خالی شدن
1.As her mind cleared, she remembered what had happened.
1. درحالی که ذهنش باز [خالی] شد، یادش آمد که چه اتفاقی افتاده است.
2.The boy's lungs cleared and he began to breathe more easily.
2. ریههای آن پسر باز شد و او شروع به راحتتر نفسکشیدن کرد.
3.The traffic took a long time to clear after the accident.
3. ترافیک زمان زیادی طول کشید تا پس از آن تصادف باز شود.
4.When the road cleared we continued our journey.
4. وقتی جاده باز شد، ما به سفرمان ادامه دادیم.
17
تخلیه کردن
خالی کردن
مترادف و متضاد
evacuate
to clear somewhere
جایی را تخلیه کردن
1. After the bomb warning, police cleared the streets.
1. پس از هشدار بمبگذاری، پلیس خیابانها را تخلیه کرد.
2. The soldiers cleared the streets.
2. سربازان، خیابانها را تخلیه کردند.
18
ناپدید شدن
از بین رفتن
مترادف و متضاد
disappear
go away
appear
1.As the dust cleared, we saw that the whole ceiling had come down.
1. درحالی که گرد و غبار از بین رفت، دیدیم که تمام سقف ریخته بود.
2.The mist will clear by mid-morning.
2. مه تا اواسط صبح ناپدید خواهد شد.
19
تبرئه کردن
برطرف کردن (اتهام)، مبرا کردن
مترادف و متضاد
acquit
exonerate
convict
to clear someone (of something)
کسی را (از چیزی) تبرئه کردن
She was cleared of all charges against her.
او از تمام اتهامات علیه او تبرئه شد.
to clear one's name
اسم خود را مبرا کردن
Throughout his years in prison, he fought to clear his name.
طی سالهایی که در زندان بود، او برای مبرا کردن اسمش مبارزه کرد [او برای رفع اتهامات علیه خود مبارزه کرد].
20
اجازه دادن
موافقت کردن
مترادف و متضاد
authorize
to clear someone/something
اجازه چیزی را به کسی/چیزی اجازه دادن
1. His appointment had been cleared by the board.
1. قرار ملاقات او توسط هیئت مدیره اجازه داده شده بود.
2. I cleared him to return to his squadron.
2. به او اجازه دادم که به ناوگروه خود بازگردد.
3. The plane had been cleared for takeoff.
3. اجازه پرواز به هواپیما داده شده بود.
21
پاس کردن (چک)
وصول کردن، پاس شدن، وصول شدن
1.Checks usually take three working days to clear.
1. معمولاً سه روز کاری طول میکشد تا چکها پاس شوند.
22
بهدست آوردن (پول)
سود کردن
مترادف و متضاد
earn
gain
make
to clear something
چیزی بهدست آوردن/... سود کردن
1. I would hope to clear £50,000 profit from each match.
1. امیدوارم که از هر مسابقه 50 هزار پوند سود کنم.
2. She cleared $1,000 on the deal.
2. او در آن معامله 1000 دلار سود کرد.
23
از بالا عبور کردن (بدون تماس)
از کنار عبور کردن ، پریدن (از روی)، بدون تماس عبور کردن
مترادف و متضاد
get over
get past
go over
jump over
to clear something
از روی چیزی پریدن/از بالای چیزی عبور کردن
1. The horse cleared the fence easily.
1. آن اسب بهراحتی از روی حصار پرید.
2. The plane rose high enough to clear the trees.
2. آن هواپیما به میزان کافی بلند شد تا از بالای درختان عبور کند.
[قید]
clear
/klɪr/
غیرقابل مقایسه
24
دور
با فاصله
مترادف و متضاد
apart from
away
clear of
دور از
1. Make sure you park your car clear of the entrance.
1. حواست باشد که اتومبیلت را دور از ورودی پارک کنی.
2. Stand clear of the train doors.
2. از دربهای قطار دور بایستید.
25
تا انتهای
مترادف و متضاد
all the way to
1.She could see clear down the highway into the town.
1. او میتوانست تا انتهای بزرگراه را به داخل شهر ببیند.
تصاویر
کلمات نزدیک
cleanup
cleansing
cleanser
cleanse
cleanly
clear away
clear illustration
clear of
clear off
clear out
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان