Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . رفت و آمد کردن (مکرر یا روزانه)
2 . رفت و آمد (مکرر)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to commute
/kəmˈjut/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: commuted]
[گذشته: commuted]
[گذشته کامل: commuted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
رفت و آمد کردن (مکرر یا روزانه)
(مسیری را) طی کردن
1.he commuted from Tehran to Karaj everyday.
1. او هر روز از تهران تا کرج رفت و آمد میکرد.
[اسم]
commute
/kəmˈjut/
قابل شمارش
2
رفت و آمد (مکرر)
سفر (روزانه)
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
community service
community hospital
community college
community
communist china
commuter
compact
compact car
compact disc
compact-disk burner
کلمات نزدیک
commutative
commutation
commutable
community theater
community service
commuter
commuter train
comoros
comp
compact
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان