Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مسافر (هر روزه)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
commuter
/kəmˈjutər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مسافر (هر روزه)
مترادف و متضاد
daily traveller
passenger
1.Have your commuter's ticket verified by the conductor.
1. بلیطهای مسافری خود را توسط مسئول بلیط تایید کنید.
2.The average commuter would welcome a chance to live in the vicinity of his or her work.
2. میانگین مسافرها از فرصتی برای زندگی در حوالی محل کار خود استقبال میکنند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
commute
community service
community hospital
community college
community
compact
compact car
compact disc
compact-disk burner
compaction hammer
کلمات نزدیک
commute
commutative
commutation
commutable
community theater
commuter train
comoros
comp
compact
compact car
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان