[صفت]

compulsory

/kəmˈpʌlsəri/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more compulsory] [حالت عالی: most compulsory]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اجباری

مترادف و متضاد mandatory optional voluntary
  • 1.Swimming was compulsory at my school.
    1. شنا در مدرسه من اجباری بود.
  • 2.The law made wearing seat belts in cars compulsory.
    2. قانون بستن کمربند در ماشین را اجباری کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان