[فعل]

to crumple

/ˈkrʌmpəl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: crumpled] [گذشته: crumpled] [گذشته کامل: crumpled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مچاله کردن چروک کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: مچاله کردن
  • 1.She crumpled the paper into a ball and threw it away.
    1. او آن کاغذ را (به شکل یک توپ) مچاله کرد و آن را دور انداخت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان