[فعل]

to define

/dəˈfɑɪn/
فعل گذرا
[گذشته: defined] [گذشته: defined] [گذشته کامل: defined]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شرح دادن توصیف کردن، تعریف کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تعریف کردن معنی کردن
مترادف و متضاد explain expound interpret
to define something
چیزی را شرح دادن
  • 1. The contract seeks to define the client's obligations.
    1. این قرارداد می‌خواهد وظایف مشتریان را شرح دهد.
  • 2. Your duties are clearly defined in the contract.
    2. وظایف شما در قرارداد مشخصاً شرح داده شده‌است.
to define something as something
چیزی را به‌عنوان چیزی تعریف کردن
  • Life imprisonment is defined as 60 years under state law.
    حبس ابد بر اساس قانون ایالت به‌عنوان 60 سال تعریف شده‌است.

2 تعیین کردن مشخص کردن، معین کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: مشخص کردن
مترادف و متضاد determine establish fix
to define something
چیزی را مشخص کردن
  • We should define the boundaries.
    باید حد و مرزها را مشخص کنیم.
to define what/how…
مشخص کردن اینکه چه/چطور و...
  • It is difficult to define what makes him so popular.
    مشخص کردن اینکه چه چیزی باعث محبوبیت زیاد او شده کار دشواری است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان