[فعل]

to depict

/dɪˈpɪkt/
فعل گذرا
[گذشته: depicted] [گذشته: depicted] [گذشته کامل: depicted]

1 به تصویر کشیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تصویر کردن توصیف کردن
formal
مترادف و متضاد describe picture portray
  • 1.Mr. Salinger depicted the juvenile character with great accuracy.
    1. آقای "سلینجر" شخصیت کودکانه را با جزئیات بسیار به تصویر کشید.
  • 2.The artist and the author both tried to depict the sunset's beauty.
    2. نقاش و نویسنده هر دو سعی کردند زیبایی غروب خورشید را به تصویر بکشند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان