[فعل]

to disgust

/dɪsˈgʌst/
فعل گذرا
[گذشته: disgusted] [گذشته: disgusted] [گذشته کامل: disgusted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مشمئز کردن متنفر کردن، حال بهم زدن

مترادف و متضاد revolt
  • 1.the hospital food disgusted me.
    1. غذای بیمارستان حالم را بهم زده بود.
  • 2.they were disgusted by the violence.
    2. آنها از خشونت مشمئز شده بودند.
[اسم]

disgust

/dɪsˈgʌst/
غیرقابل شمارش

2 انزجار نفرت

معادل ها در دیکشنری فارسی: انزجار بیزاری چندش نفرت
  • 1.They left the restaurant in disgust because the food was so bad
    1. آن ها رستوران را با انزجار ترک کردند، زیرا غذای آنجا بسیار بد [افتضاح] بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان