[فعل]

to dispatch

/dɪˈspæʧ/
فعل گذرا
[گذشته: dispatched] [گذشته: dispatched] [گذشته کامل: dispatched]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 فرستادن اعزام کردن

مترادف و متضاد consign send
  • 1.he dispatched messages to his mother.
    1. او پیغام هایی برای مادرش فرستاد.
[اسم]

dispatch

/dɪˈspæʧ/
قابل شمارش

2 گزارش ارسالی از خارج کشور (توسط خبرنگار)

3 ارسال اعزام

معادل ها در دیکشنری فارسی: ارسال اعزام ایفاد

4 گزارش (رسمی)

5 قتل کشتن

مترادف و متضاد killing
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان