[فعل]

to faze

/feɪz/
فعل گذرا
[گذشته: fazed] [گذشته: fazed] [گذشته کامل: fazed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 به هم ریختن (از لحاظ روحی) پریشان کردن، دستپاچه کردن

informal
مترادف و متضاد disconcert
  • 1.He looked as if nothing could faze him.
    1. او جوری به‌نظر می‌رسید که انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست او را پریشان کند.
  • 2.She wasn't fazed by his comments.
    2. او از اظهارنظرات او به هم نریخت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان