[فعل]

to feed

/fiːd/
فعل گذرا
[گذشته: fed] [گذشته: fed] [گذشته کامل: fed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 غذا دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: خوراندن سیر کردن غذا دادن
مترادف و متضاد give food to prepare food for provide for
to feed somebody/something
به کسی/چیزی غذا دادن
  • Are you feeding your dog every day?
    هر روز به سگت غذا می‌دهی؟

2 تغذیه کردن غذاخوردن

to feed on something
از چیزی تغذیه کردن
  • The caterpillars feed on cabbage leaves.
    کرم‌های ابریشم از برگ‌های کلم تغذیه می‌کنند.

3 دادن خوراندن

to feed somebody/something (on) something
چیزی به کسی/چیزی دادن [خوراندن]
  • We fed them false information about our plans.
    ما اطلاعات اشتباه درباره برنامه‌هایمان به آنها دادیم.
to feed something to something
چیزی به چیزی دادن
[اسم]

feed

/fiːd/
غیرقابل شمارش

4 برنامه‌های ارسالی از ایستگاه مرکزی فید

5 خوراک وب فید

معادل ها در دیکشنری فارسی: خوراک
specialized
an RSS feed
فید آراس‌اس
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان