Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . غذا دادن
2 . تغذیه کردن
3 . دادن
4 . برنامههای ارسالی از ایستگاه مرکزی
5 . خوراک وب
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to feed
/fiːd/
فعل گذرا
[گذشته: fed]
[گذشته: fed]
[گذشته کامل: fed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
غذا دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خوراندن
سیر کردن
غذا دادن
مترادف و متضاد
give food to
prepare food for
provide for
to feed somebody/something
به کسی/چیزی غذا دادن
Are you feeding your dog every day?
هر روز به سگت غذا میدهی؟
2
تغذیه کردن
غذاخوردن
to feed on something
از چیزی تغذیه کردن
The caterpillars feed on cabbage leaves.
کرمهای ابریشم از برگهای کلم تغذیه میکنند.
3
دادن
خوراندن
to feed somebody/something (on) something
چیزی به کسی/چیزی دادن [خوراندن]
We fed them false information about our plans.
ما اطلاعات اشتباه درباره برنامههایمان به آنها دادیم.
to feed something to something
چیزی به چیزی دادن
[اسم]
feed
/fiːd/
غیرقابل شمارش
4
برنامههای ارسالی از ایستگاه مرکزی
فید
5
خوراک وب
فید
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خوراک
specialized
an RSS feed
فید آراساس
تصاویر
کلمات نزدیک
feebly
feeble
fee
fedora
federation
feed off
feed on
feed one's face
feed reader
feed the kitty
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان