Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . دعوا کردن
2 . مبارزه کردن
3 . تلاش کردن
4 . بوکس کردن
5 . دعوا
6 . مبارزه
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to fight
/fɑɪt/
فعل ناگذر
[گذشته: fought]
[گذشته: fought]
[گذشته کامل: fought]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
دعوا کردن
جر و بحث کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دعوا کردن
زد و خورد کردن
نزاع کردن
1.Two men were fighting outside the park.
1. دو مرد بیرون پارک داشتند با هم دعوا میکردند.
to fight with somebody (about/over something)
با کسی (درباره/سر چیزی) دعوا کردن
It's a trivial matter and not worth fighting about.
این مشکل کوچکی است و ارزش دعوا کردن ندارد.
2
مبارزه کردن
جنگیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیکار کردن
جنگ کردن
جنگیدن
مبارزه کردن
1.He fought in Vietnam.
1. او در ویتنام جنگید.
2.We will fight for as long as it takes.
2. ما تا آخر این ماجرا مبارزه خواهیم کرد.
to fight a war/battle
در جنگ/مبارزه جنگیدن
to fight somebody/something
با کسی/چیزی جنگیدن
They gathered soldiers to fight the invading army.
آنها سربازهایی جمع کردند تا با ارتش متجاوز بجنگند.
to fight against somebody
علیه کسی مبارزه کردن
My grandfather fought against them in World War II.
پدربزرگ من در جنگ جهانی دوم علیه آنها مبارزه کرد.
to fight racism/corruption/poverty ...
با نژادپرستی/فساد/فقر مبارزه کردن
3
تلاش کردن
to fight for something
برای چیزی تلاش کردن
He's still fighting for freedom.
او همچنان برای آزادی تلاش میکند.
to fight to do something
برای انجام کاری تلاش کردن
He had to fight hard to keep his job.
او باید برای حفظ کارش به شدت تلاش میکرد.
4
بوکس کردن
مبارزه کردن
to fight (somebody)
(با کسی) بوکس کردن
Doctors fear he may never fight again.
دکترها نگرانند او هرگز نتواند دوباره بوکس کند.
[اسم]
fight
/fɑɪt/
قابل شمارش
5
دعوا
جر و بحث
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دعوا
کتککاری
مترادف و متضاد
argument
brawl
feud
row
skirmish
fight with somebody/something
دعوا با کسی/چیزی
a fight with your mom
دعوا با مادرت
to get into a fight with somebody
با کسی دعوا کردن
He got into a fight with a guy at the bar.
او با مردی در میخانه دعوا کرد.
to have a fight with somebody (over/about something)
با کسی (سر/درباره چیزی) جروبحث کردن
1. Did you have a fight with him?
1. آیا با او جروبحث کردی؟
2. We had a fight over money.
2. ما سر پول جروبحث کردیم.
6
مبارزه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آفند
نبرد
مصاف
مبارزه
مترادف و متضاد
battle
struggle
fight for something
مبارزه برای چیزی
Join us in our fight for freedom!
به مبارزه ما برای آزادی بپیوندید!
fight against something
مبارزه علیه چیزی
the fight against homelessness
مبارزه علیه بیخانمانی
a fight to do something
مبارزه برای انجام کاری
the fight to save the whales
مبارزه برای نجات دادن نهنگها
تصاویر
کلمات نزدیک
fig tree
fig
fifty-nine
fifty-five
fifty-fifty
fight a losing battle
fight off
fight-or-flight
fighter
fighter pilot
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان