[فعل]

to frustrate

/ˈfrʌstreɪt/
فعل گذرا
[گذشته: frustrated] [گذشته: frustrated] [گذشته کامل: frustrated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خنثی کردن بی‌اثر کردن، با شکست مواجه کردن

مترادف و متضاد counteract foil thwart
  • 1.The rescue attempt was frustrated by bad weather.
    1. عملیات نجات به خاطر هوای بد با شکست مواجه شد.

2 مستأصل کردن ناامید کردن، بیچاره کردن

  • 1.What frustrates him is that there's too little money to spend on the project.
    1. آنچه او را مستأصل می‌کند این است که برای انجام پروژه پول بسیار کمی برای خرج کردن وجود دارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان