[اسم]

fuss

/fʌs/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 آشوب الم‌شنگه، قیل‌وقال

معادل ها در دیکشنری فارسی: های و هوی ولوله
  • 1.He does what he's told without any fuss.
    1. او بدون هیچ قیل‌وقالی هرکاری به او گفته می‌شود را انجام می‌دهد.
  • 2.He makes a fuss when I’m five minutes late.
    2. وقتی [هربار که] من پنج دقیقه دیر می‌کنم، او آشوب به پا می‌کند.
[فعل]

to fuss

/fʌs/
فعل ناگذر
[گذشته: fussed] [گذشته: fussed] [گذشته کامل: fussed]

2 نگران بودن (برای مسائل بی‌ارزش) جوش زدن، بی‌خود استرس داشتن

  • 1.Stop fussing!
    1. اینقدر نگران نباش!

3 زیادی توجه کردن

  • 1.They love to fuss over their grandchildren.
    1. آنها عاشق زیادی توجه کردن به نوه‌هایشان هستند.
  • 2.They were fussing over all the details of the party.
    2. آن‌ها زیادی داشتند به جزئیات آن مهمانی توجه می‌کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان