[فعل]

to gratify

/ˈɡrætɪfaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: gratified] [گذشته: gratified] [گذشته کامل: gratified]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خشنود کردن راضی کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ارضا کردن اقناع کردن محظوظ کردن
formal
مترادف و متضاد please satisfy
  • 1.Bonnie was gratified after receiving her gift from her parents.
    1. "بانی" بعد از دریافت جایزه‌اش از پدر و مادرش خشنود شد.

2 برآورده کردن (خواسته و...)

formal
  • 1.He only gave his consent in order to gratify her wishes.
    1. او تنها به‌خاطر برآورده کردن خواسته‌های او رضایت داد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان