[فعل]

to grimace

/ɡrɪˈmeɪs/
فعل ناگذر
[گذشته: grimaced] [گذشته: grimaced] [گذشته کامل: grimaced]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 چهره در هم کشیدن اخم کردن

  • 1.He grimaced at the bitter taste.
    1. او به خاطر طعم تلخ چهره اش را در هم کشید.
  • 2.She grimaced as the needle went in.
    2. او وقتی سوزن به جسمش فرو رفت چهره اش را در هم کشید.
[اسم]

grimace

/ɡrɪˈmeɪs/
قابل شمارش

2 اخم ابرو در هم کشیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اخم شکلک
مترادف و متضاد facial expression of disgust
  • 1.‘What's that?’ she asked with a grimace.
    1. او با اخم پرسید: "این چیه؟"
  • 2.to make a grimace of pain
    2. به خاطر درد ابرو در هم کشید.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان