[فعل]

to impose

/ɪmˈpoʊz/
فعل گذرا
[گذشته: imposed] [گذشته: imposed] [گذشته کامل: imposed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تحمیل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تحمیل کردن
  • 1.I don't want them to impose their religious beliefs on my children.
    1. من نمی‌خواهم آنها اعتقادات مذهبی خود را به فرزندان من تحمیل کنند.
  • 2.Some people like the sense of structure that a military lifestyle imposes.
    2. برخی مردم حس نظم و انضباطی را که سبک زندگی نظامی تحمیل می‌کند، می‌پسندند.

2 اعمال کردن وضع کردن

  • 1.Banks are imposing stricter requirements for getting a loan.
    1. بانک‌ها دارند شرایط سخت‌تری برای گرفتن وام اعمال می‌کنند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان