[صفت]

incarnate

/ɪnˈkɑrnət/
غیرقابل مقایسه
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مجسم دارای شکل جسمانی

معادل ها در دیکشنری فارسی: مجسم
مترادف و متضاد embodied
  • 1.She looked at me as though I were the devil incarnate.
    1. او به گونه‌ای به من نگاه کرد که انگار من شیطان مجسم بودم.
God incarnate
خدای مجسم
[فعل]

to incarnate

/ɪnˈkɑrnət/
فعل گذرا
[گذشته: incarnated] [گذشته: incarnated] [گذشته کامل: incarnated]

2 متجسم کردن حلول کردن

مترادف و متضاد embody
the idea that God incarnates himself in man
(آن) ایده که خدا خود را به شکل انسان متجسم می‌کند
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان