[فعل]

to incubate

/ˈɪŋkjubeɪt/
فعل گذرا و ناگذر
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 روی تخم خوابیدن (پرندگان)

2 کشت دادن نمونه (آزمایشگاه)

  • 1.The samples were incubated at 80°C for three minutes.
    1. نمونه‌ها در دمای 80 درجه سانتی‌گراد به مدت سه دقیقه کشت داده شده بودند.

3 رشد دادن (ویروس، بیماری عفونی) در بدن نهفته داشتن ویروس در بدن

  • 1.The source of infection may be a person who is incubating an infectious disease.
    1. منشأ عفونت ممکن است فردی باشد که در بدن خود یک (ویروس) بیماری عفونی داشته باشد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان