[فعل]

to induce

/ɪnˈdus/
فعل گذرا
[گذشته: induced] [گذشته: induced] [گذشته کامل: induced]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 به‌وجود آوردن موجب شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: القا کردن
مترادف و متضاد bring about cause generate produce prevent
  • 1.None of these measures induced a change of policy.
    1. هیچ یک از این اقدامات تغییری در سیاست به‌وجود نیاورد.

2 (به کاری) وا داشتن وادار کردن، اغوا کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: وسوسه کردن منجر شدن
مترادف و متضاد convince persuade urge dissuade
  • 1.My father tried to induce me to learn Arabic poetry.
    1. پدرم تلاش کرد تا مرا به یاد گرفتن اشعار عربی وا دارد.

3 با دارو (زایمان را) تسریع بخشیدن

specialized
an induced labor
یک زایمان با دارو تسریع‌شده
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان