[فعل]

to install

/ɪnˈstɔːl/
فعل گذرا
[گذشته: installed] [گذشته: installed] [گذشته کامل: installed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 نصب کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: نصب کردن
مترادف و متضاد remove
  • 1.A hidden camera had been installed in the room.
    1. یک دوربین مخفی در اتاق نصب شده بود.
  • 2.Can you help me install this software?
    2. می‌توانی کمکم کنی این نرم افزار را نصب کنم؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان