[فعل]

to interrogate

/ɪnˈterəɡeɪt/
فعل گذرا
[گذشته: interrogated] [گذشته: interrogated] [گذشته کامل: interrogated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بازجویی کردن بازپرسی کردن

  • 1.He was interrogated by the police for over 12 hours.
    1. او بیش از 12 ساعت توسط پلیس بازجویی شد.
  • 2.Soon after we arrived, I was interrogated about my parents and our home life.
    2. کمی بعد از اینکه ما رسیدیم، از من درباره پدر و مادرم و زندگی خانوادگی‌مان بازجویی شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان