Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . بازجویی کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to interrogate
/ɪnˈterəɡeɪt/
فعل گذرا
[گذشته: interrogated]
[گذشته: interrogated]
[گذشته کامل: interrogated]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
بازجویی کردن
بازپرسی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
استنطاق کردن
بازپرسی کردن
سوالپیچ کردن
سینجیم کردن
بازجویی کردن
1.He was interrogated by the police for over 12 hours.
1. او بیش از 12 ساعت توسط پلیس بازجویی شد.
2.Soon after we arrived, I was interrogated about my parents and our home life.
2. کمی بعد از اینکه ما رسیدیم، از من درباره پدر و مادرم و زندگی خانوادگیمان بازجویی شد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
interpreter
interpret
internist
internet site
internet
interrogation
interrogation point
interrogatory
interrupt
intersection
کلمات نزدیک
interrelation
interrelated
interrelate
interregnum
interpreter
interrogation
interrogative
interrogative pronoun
interrogator
interrogatory
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان