Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . قطع کردن (حرف یا اندیشه کسی)
2 . وقفه ایجاد کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to interrupt
/ɪn.t̬əˈrʌpt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: interrupted]
[گذشته: interrupted]
[گذشته کامل: interrupted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
قطع کردن (حرف یا اندیشه کسی)
میان حرف کسی پریدن (و چیزی گفتن)
مترادف و متضاد
break in
cut in
intrude
to interrupt somebody/something (with something)
کسی/چیزی را قطع کردن (با چیزی)
Don't interrupt me, you moron.
حرف مرا قطع نکن، ای احمق.
to interrupt with something
با چیزی حرف کسی را قطع کردن
Would you mind not interrupting with questions all the time?
میشود لطفاً اینقدر با سؤال حرف من را قطع نکنی؟
to interrupt (somebody) + speech
میان حرف (کسی) پریدن + نقل قول
‘I have a question,’ she interrupted.
او میان حرفم پرید (و گفت): «من یک سؤال دارم.»
2
وقفه ایجاد کردن
قطع کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اخلال کردن
برهم زدن
to interrupt something
در چیزی وقفه ایجاد کردن
We had to interrupt our trip when we heard John's mother was ill.
مجبور شدیم در سفرمان وقفه ایجاد کنیم، وقتی که شنیدیم مادر "جان" مریض است.
تصاویر
کلمات نزدیک
interrogatory
interrogator
interrogative pronoun
interrogative
interrogation
interrupted
interruption
intersect
intersecting
intersection
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان