[فعل]

to interrupt

/ɪn.t̬əˈrʌpt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: interrupted] [گذشته: interrupted] [گذشته کامل: interrupted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 قطع کردن (حرف یا اندیشه کسی) میان حرف کسی پریدن (و چیزی گفتن)

مترادف و متضاد break in cut in intrude
to interrupt somebody/something (with something)
کسی/چیزی را قطع کردن (با چیزی)
  • Don't interrupt me, you moron.
    حرف مرا قطع نکن، ای احمق.
to interrupt with something
با چیزی حرف کسی را قطع کردن
  • Would you mind not interrupting with questions all the time?
    می‌شود لطفاً این‌قدر با سؤال حرف من را قطع نکنی؟
to interrupt (somebody) + speech
میان حرف (کسی) پریدن + نقل قول
  • ‘I have a question,’ she interrupted.
    او میان حرفم پرید (و گفت): «من یک سؤال دارم.»

2 وقفه ایجاد کردن قطع کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اخلال کردن برهم زدن
to interrupt something
در چیزی وقفه ایجاد کردن
  • We had to interrupt our trip when we heard John's mother was ill.
    مجبور شدیم در سفرمان وقفه ایجاد کنیم، وقتی که شنیدیم مادر "جان" مریض است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان