[عبارت]

to knock one off one's feet

/tuː nɑːk wʌn ɔf wʌnz fit/

1 دل کسی را بردن کسی را عاشق کردن

مترادف و متضاد sweep one off one's feet
  • 1.Mary is madly in love with Bill. He knocked her off her feet.
    1. "ماری" دیوانه‌وار عاشق "بیل" است. او دلش را برده‌است.

2 (کسی را) زمین انداختن نقش بر زمین کردن

informal
مترادف و متضاد sweep one off one's feet
  • 1.The tough guy hit me in the face and knocked me off my feet.
    1. مرد خشن به صورتم مشت زد و من را نقش بر زمین کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان