[فعل]

to laugh

/læf/
فعل ناگذر
[گذشته: laughed] [گذشته: laughed] [گذشته کامل: laughed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خندیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: خندیدن
مترادف و متضاد chuckle giggle cry
  • 1.I couldn't stop laughing.
    1. من نمی‌توانستم دست از خندیدن بردارم.
to laugh at/about something
به/درباره چیزی خندیدن
  • They laughed at her jokes.
    آنها به شوخی‌های او خندیدند.
to make somebody laugh
کسی را به خندیدن وا داشتن
  • She's so funny - she really makes me laugh.
    او خیلی بانمک است؛ واقعاً من را به خندیدن وا می‌دارد.
to burst out laughing
ناگهان زیر خنده زدن
  • It was so funny, I burst out laughing.
    آن‌قدر خنده‌دار بود که ناگهان زدم زیر خنده.
to laugh + speech
خندیدن + نقل قول
  • ‘You're crazy!’ she laughed.
    او خندید: «تو دیوانه‌ای!»
to laugh loudly/aloud/out loud
با صدای بلند خندیدن
  • It's very rare that a book is so good you actually laugh out loud.
    خیلی نادر است که یک کتابی آن‌قدر خوب باشد که واقعاً باعث شود بلند بخندید.
[اسم]

laugh

/læf/
قابل شمارش

2 خنده

معادل ها در دیکشنری فارسی: خنده
مترادف و متضاد chuckle giggle laughter cry
to give a laugh
خندیدن
  • She gave a loud laugh.
    او با صدای بلند خندید.
a short/nervous/hearty laugh
یک خنده کوتاه/عصبی/گرم و صمیمی
  • He let out a nervous little laugh.
    او یک خنده کوتاه عصبی کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان