[فعل]

to meditate

/ˈmedɪteɪt/
فعل ناگذر
[گذشته: meditated] [گذشته: meditated] [گذشته کامل: meditated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مراقبه کردن درون‌پویی کردن، در خلسه فرو رفتن، تمدد اعصاب کردن

  • 1.She liked to meditate for several hours of each day.
    1. او دوست داشت چندین ساعت در روز را مراقبه کند.

2 تأمل کردن تفکر کردن، اندیشیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اندیشیدن تامل کردن فکر کردن
formal
مترادف و متضاد contemplate
  • 1.They were meditating revenge.
    1. آنها داشتند به انتقام می‌اندیشیدند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان