Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . حرکت دادن
2 . اسبابکشی کردن
3 . متاثر ساختن
4 . منتقل کردن
5 . حرکت کردن
6 . اقدام کردن
7 . اسبابکشی
8 . اقدام
9 . حرکت
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to move
/muːv/
فعل گذرا
[گذشته: moved]
[گذشته: moved]
[گذشته کامل: moved]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
حرکت دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تکان دادن
حرکت دادن
مترادف و متضاد
carry
shift
transfer
transport
to move something
چیزی را حرکت دادن
1. I'm so cold I can't move my fingers.
1. بهقدری سردم است که نمیتوانم انگشتانم را حرکت دهم.
2. Will you help me move this table to the back room?
2. کمکم میکنی این میز را به اتاق پشتی حرکت دهم [ببرم]؟
2
اسبابکشی کردن
نقل مکان کردن، تغییر مکان دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اسبابکشی کردن
نقل مکان کردن
مترادف و متضاد
go away
move away
move out
relocate
1.We're thinking of moving - perhaps to the suburbs.
1. به فکر تغییر مکان هستیم؛ شاید به حومه شهر.
to move from… to…
از جایی به جایی نقل مکان کردن
The company's moving from England to Scotland.
شرکت دارد از انگلستان به اسکاتلند نقل مکان میکند.
to move away
اسبابکشی کردن
He's been all on her own since her daughter moved away.
او از وقتی دخترش اسبابکشی کرد، تنها شدهاست.
to move house
اسبابکشی کردن
We moved house last week.
ما هفته گذشته اسبابکشی کردیم.
3
متاثر ساختن
متاثر کردن، موجب (احساس حزن، ترحم و ...) شدن
to move somebody
کسی را متاثر کردن
That movie really moved me.
آن فیلم خیلی مرا متاثر کرد.
to be moved by something
I was deeply moved by his speech.
من عمیقا با سخنرانی او متاثر شدم.
4
منتقل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
انتقال دادن
جابهجا کردن
1.I'm being moved to the New York office.
1. من دارم به دفتر [اداره] نیویورک منتقل میشوم.
to move something
چیزی را منتقل کردن
I moved the sentence to the end.
من آن جمله را به آخر منتقل کردم.
5
حرکت کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تکان خوردن
جم خوردن
جنباندن
جنبیدن
حرکت کردن
مترادف و متضاد
go
pass
walk
stay put
to move + adv./prep. of place
حرکت کردن + قید/حرف اضافه مکان
1. I thought I could hear someone moving about upstairs.
1. فکر کردم صدای حرکت کردن کسی در طبقه بالا میشنوم.
2. If you move along a bit, Tess can sit next to me.
2. اگر کمی به کنار حرکت کنی [کنار بروی]، "تس" میتواند کنار من بنشیند.
6
اقدام کردن
عمل کردن، دستبهکار شدن
مترادف و متضاد
act
take action
1.He moved against me.
1. او علیه من عمل کرد.
2.The police moved quickly to dispel the rumors.
2. پلیس برای برطرف کردن شایعات، فورا اقدام کرد.
[اسم]
move
/muːv/
قابل شمارش
7
اسبابکشی
نقل مکان
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اسبابکشی
مترادف و متضاد
relocation
1.Their move from Italy to the U.S. has not been a success.
1. نقل مکان آنها از ایتالیا به ایالات متحده، موفقیتآمیز نبودهاست.
2.What's the date of your move?
2. تاریخ اسبابکشی تو کی است؟
8
اقدام
عمل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اقدام
حرکت
مترادف و متضاد
action
initiative
measure
1.Buying that property was a smart move.
1. خرید آن ملک اقدام هوشمندانهای بود.
2.It was a good career move.
2. آن اقدام کاری خوبی بود.
to make a move towards/to do something
اقدامی در جهت چیزی انجام دادن
The management have made no move to settle the strike.
مدیریت هیچ اقدامی برای فیصله دادن به اعتصاب نکرده است.
9
حرکت
مترادف و متضاد
motion
movement
1.Don't make a move!
1. حرکت نکن [تکان نخور]!
2.Every move was painful.
2. هر حرکتی دردناک بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
movable
mouthy
mouthwash
mouthpiece
mouthful
move a muscle
move away
move back
move in
move into a new place
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان