[اسم]

necessity

/nəˈsesəti/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
  • 1.Sewing is something I do out of necessity, not for pleasure.
    1. خیاطی کاری است که من به خاطر اجبار انجام می‌دهم، نه به خاطر لذت.
  • 2.There's no financial necessity for her to work.
    2. هیچ نیاز مالی برای کار کردن او وجود ندارد.

2 وسیله ضروری نیاز (اولیه)

  • 1.Most people seem to consider a car a necessity, not a luxury.
    1. به نظر می‌رسد بیشتر مردم اتومبیل را یک وسیله ضروری می‌دانند، نه یک وسیله تجملی.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان