[فعل]

to pick up

/pɪk ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: picked up] [گذشته: picked up] [گذشته کامل: picked up]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بلند کردن برداشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: برداشتن بلند کردن
to pick something/somebody up
چیزی را برداشتن/کسی را بلند کردن
  • 1. I picked up the kids' clothes that were lying on the floor.
    1. من لباس‌های بچه‌ها را که روی زمین افتاده بود، برداشتم.
  • 2. If the baby starts to cry, pick her up and rock her.
    2. اگر بچه شروع به گریه کرد، بلندش کن و تکانش بده.

2 به دنبال رفتن آوردن، برگرداندن

to pick somebody up
به دنبال کسی رفتن
  • I'll pick you up at five.
    ساعت پنج به دنبالت می‌آیم.
to pick somebody up from someplace
کسی را از جایی آوردن
  • I have to pick the children up from school.
    من باید بچه‌ها را از مدرسه بیاورم.

3 یاد گرفتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: یاد گرفتن
مترادف و متضاد learn
to pick up something
چیزی را یاد گرفتن
  • 1. She picked up Spanish when she was living in Mexico.
    1. او زبان اسپانیایی یاد گرفت، وقتی که در مکزیک زندگی می‌کرد.
  • 2. When you live in a country you soon pick up the language.
    2. وقتی در کشوری زندگی می‌کنی، به‌زودی زبان آنجا را یاد می‌گیری.

4 خریدن

informal
to pick up something
چیزی خریدن
  • 1. I picked up a few things at the gift shop.
    1. چندتا چیز از کادوفروشی خریدم.
  • 2. Would you pick up some milk?
    2. کمی شیر می‌خری؟

5 تحویل گرفتن

informal
مترادف و متضاد get receive
to pick up something from someplace
چیزی را از جایی تحویل گرفتن
  • I picked up my coat from the cleaners.
    من پالتویم را از خشک‌شویی تحویل گرفتم.
to pick up something
چیزی را تحویل گرفتن
  • When you're in town could you pick up the books I ordered?
    وقتی در شهر هستی، می‌توانی کتاب‌هایی را که سفارش دادم، تحویل بگیری؟

6 رونق گرفتن بهتر شدن، افزایش یافتن، بهبود یافتن

  • 1.Sales have picked up 14% this year.
    1. امسال، فروش 14 درصد افزایش یافته است.
  • 2.Trade usually picks up in the spring.
    2. تجارت معمولاً در بهار رونق می‌گیرد.

7 شدیدتر شدن قوی‌تر شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: شدت گرفتن
  • 1.The wind is picking up now.
    1. الان باد دارد شدیدتر می‌شود.

8 دریافت کردن (سیگنال، تصویر یا صدا) گرفتن

مترادف و متضاد receive
to pick up something
چیزی را دریافت کردن
  • 1. The radio can't pick up the signal.
    1. رادیو نمی‌تواند آن سیگنال را دریافت کند.
  • 2. They picked up a distress signal from the yacht.
    2. آن‌ها از آن قایق تفریحی، سیگنال وضعیت اضطراری دریافت کردند.
  • 3. We can pick up Italian television.
    3. ما می‌توانیم (سیگنال) تلویزیون ایتالیا را دریافت کنیم.

9 سوار کردن سوار کردن (به منظور نجات دادن)

معادل ها در دیکشنری فارسی: سوار کردن
to pick somebody up
کسی را سوار کردن
  • The bus picks up passengers outside the airport.
    اتوبوس بیرون فرودگاه مسافرها را سوار می‌کند.
to pick up somebody
کسی را سوار کردن
  • A lifeboat picked up survivors.
    قایق نجات، بازماندگان را سوار کرد.

10 ادامه دادن از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن

مترادف و متضاد continue
to pick something up
چیزی را ادامه دادن/از سر گرفتن
  • We’ll pick up this conversation when I come back.
    وقتی که برگردم این مکالمه را ادامه می‌دهیم.
to pick up where one left off
چیزی را بعد از توقف از سر گرفتن
  • 1. He seems to think that we can get back together and just pick up where we left off.
    1. به نظر می‌رسد که او فکر می‌کند ما می‌توانیم دوباره به هم برگردیم و رابطه‌مان را از سر بگیریم.
  • 2. Let's pick up where we left off yesterday.
    2. بیایید از جایی که دیروز تمام کردیم، ادامه دهیم.

11 مرتب کردن جمع کردن

informal
مترادف و متضاد tidy up
to pick up after someone
ریخت‌وپاش کسی را مرتب کردن/جمع کردن
  • All I seem to do is cook, wash, and pick up after the kids.
    به نظر می‌رسد که من فقط دارم آشپزی می‌کنم، نظافت می‌کنم و ریخت‌وپاش بچه‌ها را مرتب می‌کنم.
to pick up something
چیزی را جمع/مرتب کردن
  • Will you pick up all your toys?
    همه اسباب‌بازی‌هایت را جمع می‌کنی؟

12 جواب دادن (تلفن) برداشتن

مترادف و متضاد answer
  • 1.The phone rang and rang and nobody picked up.
    1. تلفن زنگ خورد و زنگ خورد و هیچ‌کس جواب نداد.
to pick something up
چیزی را جواب دادن
  • Why didn't you pick up the phone?
    چرا تلفن را جواب ندادی؟

13 مخ زدن بلند کردن

culturally sensitive disapproving informal
to pick up someone
مخ کسی را زدن/کسی را بلند کردن
  • He goes to clubs to pick up girls.
    او به کلوب‌ها می‌رود تا مخ دخترها را بزند [دختر بلند کند].

14 بازداشت کردن

مترادف و متضاد arrest
to pick someone up
کسی را بازداشت کردن
  • The police picked him up within the hour.
    پلیس او را در حدود یک ساعت بازداشت کرد.
to be picked up by police
توسط پلیس بازداشت شدن
  • He was picked up by police and taken to the station for questioning.
    او توسط پلیس بازداشت شد و برای بازجویی به پاسگاه برده شد.

15 گرفتن (بیماری، ایده و ...)

مترادف و متضاد catch get receive
to pick up something
چیزی را گرفتن
  • 1. I picked up $30 in tips today.
    1. امروز 30 دلار انعام گرفتم.
  • 2. I seem to have picked up a terrible cold from somewhere.
    2. به نظر می‌رسد که از جایی سرماخوردگی افتضاحی [شدیدی] گرفتم.
  • 3. She picks up ideas from other chefs.
    3. او از دیگر آشپزها ایده‌هایی می‌گیرد.
  • 4. When did you pick up that habit?
    4. چه زمانی آن عادت را گرفتی [پیدا کردی]؟
  • 5. Where did you pick up that idea?
    5. آن ایده را از کجا گرفتی؟
to pick up speed
سرعت گرفتن
  • The train began to pick up speed.
    قطار شروع به سرعت گرفتن کرد.

16 شناسایی کردن تشخیص دادن، متوجه شدن

مترادف و متضاد identify notice recognize
to pick up something
چیزی را شناسایی کردن
  • 1. I picked up the faint sound of a car in the distance.
    1. من متوجه صدای ضعیف خودرویی در دوردست شدم.
  • 2. Scientists can now pick up early signs of the disease.
    2. دانشمندان اکنون می‌توانند علایم اولیه این بیماری را تشخیص دهند.
  • 3. She picked up a change in his attitude.
    3. او متوجه تغییری در طرز برخورد او شد.
  • 4. They were slow to pick up trends in consumer behavior.
    4. آن‌ها در شناسایی روندهای رفتار مصرف‌کنندگان کند عمل کردند.

17 پیدا و دنبال کردن (رد، مسیر و ...)

to pick up something
چیزی را پیدا و دنبال کردن
  • 1. The tracking dogs were easily able to pick up the trail of the criminal.
    1. سگ‌های تجسس به‌آسانی توانستند رد آن مجرم را پیدا و دنبال کنند.
  • 2. We can pick up the interstate in a few miles.
    2. می‌توانیم تا چند مایل دیگر بزرگراه میان‌ایالتی را پیدا و دنبال کنیم.

18 روی پا ایستادن بلند کردن

to pick oneself up
خود را بلند کردن/روی پای خود ایستادن
  • He just picked himself up and went on running.
    او فقط خودش را بلند کرد [بلند شد] و به دویدن ادامه داد.
to pick oneself up (figurative)
از جای خود بلند شدن (اصطلاحی)
  • She didn't waste time feeling sorry for herself—she just picked herself up and carried on.
    او زمان را برای متاسف بودن برای خودش هدر نداد، فقط از جایش بلند شد و ادامه داد.

19 پرداخت کردن

مترادف و متضاد pay
to pick up something (bill/tab/check)
(صورتحساب) چیزی را پرداخت کردن
  • 1. He didn't bother to pick up the check.
    1. او به خودش زحمت نداد صورتحساب را پرداخت کند.
  • 2. She picked up the bill for dinner.
    2. او صورتحساب شام را پرداخت کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان