Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . اشاره کردن
2 . نشانه گرفتن
3 . نکته
4 . امتیاز
5 . نوک
6 . هنگام
7 . ویژگی
8 . نقطه
9 . جهت
10 . مکان
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to point
/pɔɪnt/
فعل ناگذر
[گذشته: pointed]
[گذشته: pointed]
[گذشته کامل: pointed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
اشاره کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اشاره کردن
مترادف و متضاد
indicate
suggest
to point at/to/toward somebody/something
به سمت کسی/چیزی اشاره کردن
1. He pointed to the spot where the house used to stand.
1. او به جایی که خانه قبلا در آنجا بود، اشاره کرد.
2. She pointed at a bird flying overhead.
2. او به پرندهای که بالای سر در حال پرواز بود، اشاره کرد.
2
نشانه گرفتن
به سمتی گرفتن، به طرفی گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نشانه گرفتن
مترادف و متضاد
aim
direct
to point something
چیزی را به سمتی گرفتن
She pointed her finger in my direction.
او انگشتش را به سمت من گرفت.
point something (at somebody/something)
چیزی را (به سمت کسی/چیزی) نشانه گرفتن
He said that the man had pointed a knife at him.
او گفت که (آن) مرد، چاقویی به طرف او (نشانه) گرفته بود.
[اسم]
point
/pɔɪnt/
قابل شمارش
3
نکته
مقصود، منظور، هدف
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نکته
مترادف و متضاد
detail
fact
item
particular
to make a point
به نکتهای اشاره کردن
Could I make a point about noise levels?
میتوانم به نکتهای درباره سطح صدا اشاره کنم؟
to take somebody's point
متوجه منظور کسی شدن [منظور کسی را گرفتن]
I take your point about cycling, but I still prefer to walk.
مقصود شما را درباره دوچرخهسواری میفهمم، اما من هنوز پیادهروی را ترجیح میدهم.
to explain one's point by ...
منظور خود را با ... توضیح دادن
He explained his point by drawing a diagram.
منظورش را با کشیدن نموداری توضیح داد.
to prove a point
نکتهای را اثبات کردن/هدف خود را اثبات کردن
He's just saying that to prove a point.
او فقط دارد این حرف را میزند که نکتهای را اثبات کند.
The point is ...
منظور این است که ...
The point is you shouldn't have to wait so long to see a doctor.
منظور این است که شما نباید این همه برای رفتن به دکتر تعلل کنید.
to get to the point
سر اصل مطلب رفتن
I wish he would get to the point.
ای کاش او سر اصل مطلب میرفت.
to come straight to the point
مستقیم سر اصل مطلب رفتن
I'll come straight to the point: we need more money.
من مستقیم میروم سر اصل مطلب: ما به پول بیشتری نیاز داریم.
to see one's point
متوجه منظور کسی شدن
Do you see my point?
متوجه منظور من میشوی؟
to miss the point
متوجه منظور نشدن
I think I missed the point.
فکر کنم متوجه منظور نشدم.
to have a point
به نکته خوبی اشاره کردن/فکر خوبی کردن
You have a point—it would be better to wait till this evening.
به نکته خوبی اشاره کردی؛ بهتر است تا امروز عصر صبر کنیم.
4
امتیاز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
امتیاز
پوان
مترادف و متضاد
score
1.With 3 games still to play, Manchester United is 5 points ahead.
1. با سه بازی انجام نشده، منچستر یونایتد پنج امتیاز جلوتر است.
to win/lose a point
امتیاز گرفتن/از دست دادن
Unfortunately, we lost the last point.
متاسفانه، ما امتیاز آخر را از دست دادیم.
5
نوک
سر
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نوک
مترادف و متضاد
sharp end
tip
the point of a pencil/knife/pin/needle
نوک [سر] مداد/چاقو/سوزن تهگرد/سوزن
1. The point of a knife is very sharp.
1. نوک یک چاقو بسیار تیز است.
2. The point of the pencil had been worn down when I finished this letter.
2. وقتی که این نامه را تمام کردم، نوک مداد تمام شد.
6
هنگام
جا، برهه
مترادف و متضاد
period
stage
time
at this/that point
در این/آن هنگام (برهه زمانی)
1. At that point, a soldier opened fire.
1. در آن هنگام، سربازی شلیک کرد.
2. At this point in time, we just have to wait.
2. در این برهه از زمان، ما فقط باید صبر کنیم.
to reach/get to the point
به جایی [زمانی] رسیدن
1. It's got to the point where I can't bear to speak to him.
1. به جایی رسیده است که نمیتوانم صحبت کردن با او را تحمل کنم.
2. We had reached the point when there was no money left.
2. به جایی رسیده بودیم که هیچ پولی باقی نمانده بود.
at some point
در برههای (از زمان)
Many people suffer from mental illness at some point in their lives.
بسیاری از مردم در برههای از زندگیشان دچار بیماری روانی میشوند.
7
ویژگی
خصیصه
مترادف و متضاد
attribute
characteristic
feature
good/strong point
خصیصه خوب/نقطه قوت
1. He has good points.
1. او خصیصههای خوب دارد.
2. Math was never my strong point.
2. ریاضی هرگز از ویژگیهای قوی [نقاط قوت] من نبود.
8
نقطه
ممیز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نقطه
مترادف و متضاد
dot
pinpoint
spot
1.One mile equals one point six (1.6) kilometers.
1. یک مایل مساوی یک ممیز شش کیلومتر است.
9
جهت
درجه
the points of the compass
جهات قطبنما
10
مکان
جا، منطقه
مترادف و متضاد
location
place
position
1.No parking beyond this point.
1. از این مکان بالاتر پارک کردن ممنوع است.
2.Turn left at the point where you see a sign to Appleford.
2. در جایی که تابلوی "اپلفورد" را دیدید، به چپ بپیچید.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
poinsettia
poignantly
poetry
poetic justice
poet
point of no return
point out
pointed
pointedly
pointer
کلمات نزدیک
poignantly
poignant
poignancy
poetry
poetics
point duty
point man
point of application
point of view
point out
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان