Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . هل دادن
2 . مواد مخدر فروختن
3 . فشار دادن
4 . وادار کردن
5 . هل
6 . انگیزه
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to push
/pʊʃ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: pushed]
[گذشته: pushed]
[گذشته کامل: pushed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
هل دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هل دادن
مترادف و متضاد
propel
shove
thrust
pull
1.Can you help me move this table? You push and I'll pull.
1. میتوانی کمک کنی این میز را جا به جا کنم؟ تو هل بده و من میکشم.
2.The window sticks - you have to push hard to open it.
2. پنجره گیر دارد؛ باید محکم هلش بدهی تا باز شود.
to push something
چیزی را هل دادن
He walked slowly up the hill pushing his bike.
او در حالی که دوچرخهاش را هل میداد، به آرامی از تپه بالا رفت.
to push at something
چیزی را هل دادن
She pushed at the door but it wouldn't budge.
او در را هل داد، ولی باز نمیشد.
to push somebody/something + adv./prep.
کسی/چیزی را به سمت چیزی هل دادن
She pushed the cup towards me.
او فنجان را به طرف من هل داد.
to push something + adj
با هل دادن کاری انجام دادن
1. Could you push that door shut, please?
1. میتوانی آن در را هل دهی و ببندی لطفا؟
2. I tried to push the door open but it was stuck.
2. من سعی کردم در را هل دهم تا باز شود اما گیر کرده بود.
2
مواد مخدر فروختن
مترادف و متضاد
deal
sell
to push a drug
مواد مخدر فروختن
She was arrested for pushing hard drugs.
او به خاطر فروختن مواد مخدر دستگیر شد.
3
فشار دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
زور دادن
فشار دادن
مترادف و متضاد
press
press down
push down
to push a switch/button...
کلید/دکمه و... را فشار دادن
If you push this button, the seat goes back.
اگر این دکمه را فشار دهی، صندلی به عقب میرود.
4
وادار کردن
فشار آوردن
مترادف و متضاد
press
pressure
urge
to push somebody into something/into doing something
کسی را به چیزی/انجام کاری وادار کردن
My mother pushed me into having ballet lessons.
مادرم من را وادار کرد کلاس باله بروم.
to push somebody to do something
کسی را وادار به انجام کاری کردن
No one pushed you to take the job, did they?
هیچکس وادارت نکرد این شغل را قبول کنی، اینطور نیست؟
[اسم]
push
/pʊʃ/
قابل شمارش
5
هل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هل
فشار
مترادف و متضاد
shove
thrust
to give somebody a push
کسی را هل دادن
Get on the swing and I'll give you a push.
سوار تاب شو و من تو را هل میدهم.
to give something a push
چیزی را فشار دادن
I gave the door a good push, but it still wouldn't open.
در را محکم هل دادم، اما با این حال باز نمیشد.
6
انگیزه
تشویق
مترادف و متضاد
encouragement
motivation
discouragement
to need push
به انگیزه نیاز داشتن
I'm sure he'll go, he just needs a little push that's all.
من مطمئنم او خواهد رفت، او فقط به کمی انگیزه نیاز دارد، همین.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
purvey
pursuit
pursue
purslane
purse
push around
push button
push down
push on
push through
کلمات نزدیک
pus
purée
pursuit
pursuer
pursue
push around
push back
push off
push technology
push-start
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان