[فعل]

to push

/pʊʃ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: pushed] [گذشته: pushed] [گذشته کامل: pushed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 هل دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: هل دادن
مترادف و متضاد propel shove thrust pull
  • 1.Can you help me move this table? You push and I'll pull.
    1. می‌توانی کمک کنی این میز را جا به جا کنم؟ تو هل بده و من می‌کشم.
  • 2.The window sticks - you have to push hard to open it.
    2. پنجره گیر دارد؛ باید محکم هلش بدهی تا باز شود.
to push something
چیزی را هل دادن
  • He walked slowly up the hill pushing his bike.
    او در حالی که دوچرخه‌اش را هل می‌داد، به آرامی از تپه بالا رفت.
to push at something
چیزی را هل دادن
  • She pushed at the door but it wouldn't budge.
    او در را هل داد، ولی باز نمی‌شد.
to push somebody/something + adv./prep.
کسی/چیزی را به سمت چیزی هل دادن
  • She pushed the cup towards me.
    او فنجان را به طرف من هل داد.
to push something + adj
با هل دادن کاری انجام دادن
  • 1. Could you push that door shut, please?
    1. می‌توانی آن در را هل دهی و ببندی لطفا؟
  • 2. I tried to push the door open but it was stuck.
    2. من سعی کردم در را هل دهم تا باز شود اما گیر کرده بود.

2 مواد مخدر فروختن

مترادف و متضاد deal sell
to push a drug
مواد مخدر فروختن
  • She was arrested for pushing hard drugs.
    او به خاطر فروختن مواد مخدر دستگیر شد.

3 فشار دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: زور دادن فشار دادن
مترادف و متضاد press press down push down
to push a switch/button...
کلید/دکمه و... را فشار دادن
  • If you push this button, the seat goes back.
    اگر این دکمه را فشار دهی، صندلی به عقب می‌رود.

4 وادار کردن فشار آوردن

مترادف و متضاد press pressure urge
to push somebody into something/into doing something
کسی را به چیزی/انجام کاری وادار کردن
  • My mother pushed me into having ballet lessons.
    مادرم من را وادار کرد کلاس باله بروم.
to push somebody to do something
کسی را وادار به انجام کاری کردن
  • No one pushed you to take the job, did they?
    هیچکس وادارت نکرد این شغل را قبول کنی، اینطور نیست؟
[اسم]

push

/pʊʃ/
قابل شمارش

5 هل

معادل ها در دیکشنری فارسی: هل فشار
مترادف و متضاد shove thrust
to give somebody a push
کسی را هل دادن
  • Get on the swing and I'll give you a push.
    سوار تاب شو و من تو را هل می‌دهم.
to give something a push
چیزی را فشار دادن
  • I gave the door a good push, but it still wouldn't open.
    در را محکم هل دادم، اما با این حال باز نمی‌شد.

6 انگیزه تشویق

مترادف و متضاد encouragement motivation discouragement
to need push
به انگیزه نیاز داشتن
  • I'm sure he'll go, he just needs a little push that's all.
    من مطمئنم او خواهد رفت، او فقط به کمی انگیزه نیاز دارد، همین.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان