[جمله]

put one's foot in one's mouth

/pʊt wʌnz fʊt ɪn wʌnz maʊθ/

1 سوتی دادن دهان‌ خود را بى‌ موقع‌ باز کردن

مترادف و متضاد stick one's foot in one's mouth
  • 1.Every time he opens his mouth he manages to put his foot in his mouth!
    1. او هر بار دهانش را باز می کند می تواند حرف نسنجیده زده و یک سوتی بدهد!
  • 2.When I told Ann that her blouse wasn't good on her, I really put my foot in my mouth.
    2. وقتی به "آن" گفتم که بلوز بهش نمی آید واقعا سوتی دادم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان