Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . دلیل
2 . استدلال کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
reason
/ˈriː.zən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
دلیل
توجیه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
باعث
جهت
دلیل
وجه
سبب
مسبب
علت
مترادف و متضاد
cause
explanation
motive
rationale
1.The reason I'm calling is to ask you a favor.
1. دلیل زنگ زدنم این است که خواهش از شما داشتم.
2.They moved here for good reason - better schools.
2. آنها دلیل خوبی برای آمدن به اینجا داشتند - مدارس بهتر.
reason why…
دلیل اینکه ...
There must be a reason why she’s not here yet.
دلیلی باید داشته باشد که چرا او هنوز نیامده است.
reason that…
دلیل اینکه...
We aren't going for the simple reason that we can't afford it.
ما نمیخواهیم از دلیل ساده اینکه از عهده هزینهاش برنمیآییم استفاده کنیم.
reason for something
دلیل [توجیه] برای چیزی
She gave no reasons for her decision.
او هیچ دلیلی [توجیهی] برای تصمیمش نداد.
reason for doing something
دلیل [توجیه] برای انجام کاری
I have no particular reason for doubting him.
من هیچ دلیل خاصی برای شک کردن به او ندارم.
to give a reason
دلیل آوردن
He said no but he didn't give a reason.
او گفت نه اما دلیلی نیاورد.
for some reason
به دلایلی
For some reason we all have to come in early tomorrow.
به دلایلی ما همه باید فردا صبح زود بیاییم.
personal reasons
دلایل شخصی
She resigned for personal reasons.
او به خاطر دلایل شخصی استعفا داد.
by reason of
به دلیل
He was excused by reason of his age.
عذر او به خاطر سنش خواسته شد.
reason to do something
دلیل برای انجام کاری
They have reason to believe that he is lying.
آنها دلیل داشتند که باور کنند او دروغ میگوید.
[فعل]
to reason
/ˈriː.zən/
فعل گذرا
[گذشته: reasoned]
[گذشته: reasoned]
[گذشته کامل: reasoned]
صرف فعل
2
استدلال کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
استدلال کردن
حجت آوردن
دلیل آوردن
محاجه کردن
to reason that…
استدلال کردن اینکه...
She reasoned that she must have left her bag on the train.
او استدلال کرد که حتما کیفش را در قطار جا گذاشته است.
تصاویر
کلمات نزدیک
rearrange
rearm
rear-wheel drive
rear-view mirror
rear-ender
reasonable
reasonably
reasoned
reasoning
reassert
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان