[فعل]

to reflect

/rɪˈflekt/
فعل گذرا
[گذشته: reflected] [گذشته: reflected] [گذشته کامل: reflected]

1 بازتاب کردن منعکس کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انعکاس یافتن منعکس کردن
to reflect somebody/something (in something)
کسی/چیزی را (در چیزی) منعکس کردن [بازتاب کردن]
  • 1. He saw himself reflected in the shop window.
    1. او بازتاب خود را در ویترین مغازه دید.
  • 2. The moon was reflected in a mirror.
    2. (عکس) ماه در آینه منعکس شده بود.

2 نشان دادن

to reflect something
چیزی را نشان دادن
  • His music reflects his interest in African culture.
    موسیقی او علاقه‌اش به فرهنگ آفریقا را نشان می‌دهد.

3 فکر کردن اندیشیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اندیشیدن تعمق کردن
  • 1.Before I decide, I need time to reflect.
    1. قبل از تصمیم گرفتن، به زمان نیاز دارم تا فکر کنم.
to reflect on/upon something
به/درباره چیزی اندیشیدن
  • She was left to reflect on the implications of her decision.
    او را تنها گذاشتند تا به پیامدهای تصمیمش بیندیشد.
to reflect that…
فکر کردن به اینکه...
  • On the way home he reflected that the interview had gone well.
    در راه خانه، او (به این) فکر کرد که مصاحبه خوب پیش رفت.
to reflect how/what…
اندیشیدن به اینکه چقدر/چه و...
  • She reflected how different it could have been.
    او اندیشید آن (موضوع) چقدر می‌توانست متفاوت باشد.
to reflect + speech
اندیشیدن + نقل قول
  • ‘It could all have been so different,’ she reflected.
    او اندیشید: «این می‌توانست خیلی متفاوت باشد.»
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان