Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . اراده
2 . حل کردن
3 . تصمیم گرفتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
resolve
/riˈzɑlv/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
اراده
عزم راسخ
معادل ها در دیکشنری فارسی:
عزم
formal
مترادف و متضاد
determination
resolution
to strengthen somebody's resolve
اراده کسی را تحکیم کردن
she received information that strengthened her resolve.
او اطلاعاتی دریافت کرد که اراده او را تحکیم کرد.
resolve to do something
اراده برای انجام کاری
Recent events strengthened her resolve to find out the truth.
اتفاقات اخیر اراده او را برای پیدا کردن حقیقت تحکیم بخشید.
[فعل]
to resolve
/riˈzɑlv/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: resolved]
[گذشته: resolved]
[گذشته کامل: resolved]
صرف فعل
2
حل کردن
برطرف کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رفع کردن
مترادف و متضاد
settle
solve
to resolve a problem/crisis/situation
یک مشکل/بحران/وضعیت را حل کردن [برطرف کردن]
Action is being taken to resolve the problem.
برای حل این مشکل اقدامی انجام شدهاست.
to resolve a dispute/conflict
یک مشاجره/درگیری را حلوفصل کردن
Negotiation is the only way to resolve the dispute.
مذاکرات تنها راه حلوفصل کردن (این) مشاجره است.
to resolve an issue/matter/question
یک مسئله/موضوع/مشکل را برطرف کردن
Has the issue been resolved yet?
آیا (آن) مسئله برطرف شدهاست؟
to resolve one's differences
اختلافات خود را حل کردن
Sarah and Emma resolved their differences and shook hands.
"سارا" و "اما" اختلافاتشان را حل کردند و (با هم) دست دادند.
3
تصمیم گرفتن
مقرر داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تصمیم گرفتن
نتیجه گرفتن
مترادف و متضاد
decide
determine
to resolve to do something
تصمیم به انجام کاری گرفتن
He resolved not to tell her the truth.
او تصمیم گرفت حقیقت را به او نگوید.
to resolve that…
تصمیم گرفتن که...
1. Dana resolved not to think about him any longer.
1. "دانا" تصمیم گرفت که دیگر به او فکر نکند.
2. She resolved that she would never see him again.
2. او تصمیم گرفت که هرگز دوباره او را نبیند.
to resolve on something/on doing something
تصمیم بر چیزی/انجام کاری گرفتن
We had resolved on making an early start.
ما تصمیم بر زود شروع کردن گرفته بودیم.
[عبارات مرتبط]
resolved
1. مصمم
resolve a conflict
2. کشمکشی را حل کردن
تصاویر
کلمات نزدیک
resolution
resolute
resize
resit
resistor
resolve a conflict
resolved
resonance
resonant
resonate
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان